بوی بردنلغتنامه دهخدابوی بردن . [ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) باخبر و آگاه شدن و فهمیدن و شنیدن و گمان بردن و از چیزهای پنهان ، اطلاعی بهم رسانیدن . (ناظم الاطباء). باخبر و آگاه شدن و دیدن
سر بگریبان بردنلغتنامه دهخداسر بگریبان بردن . [ س َ ب ِ گ ِ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از فکر کردن و اندیشه نمودن . (برهان ) (انجمن آرای ناصری ). رجوع به سر شود.
بژهان بردنلغتنامه دهخدابژهان بردن . [ ب ُ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) الغبطة؛ بژهان بودن . یعنی آرزو بردن به نعمت کسی که این چنین نعمت مرا باشد. (مجمل اللغة، از یادداشت مرحوم دهخدا). غِبطة. (