crossedدیکشنری انگلیسی به فارسیعبور کرد، گذشتن، عبور کردن، قطع کردن، تقاطع کردن، قلم کشیدن بروی، روبرو شدن، دورگه کردن، تلاقی کردن، پیوند زدن، کج خلقی کردن
crashedدیکشنری انگلیسی به فارسیسقوط کرد، سقوط کردن، درهم شکستن، ریز ریز شدن، ناخوانده وارد شدن، تصادم کردن، خرد کردن
دوبینی متقاطعcrossed diplopiaواژههای مصوب فرهنگستاننوعی دوبینی که در آن دو تصویر مربوط به چشمهای چپ و راست با هم جابهجا میشود متـ . دوبینی نامتقارن heteronymous diplopia
فرامین ناسازcrossed controlsواژههای مصوب فرهنگستانبهکارگیری فرمانهای پرواز مغایر با آنچه در جولانهای معمول متداول است
کیسۀ نشاندارcrossed bagواژههای مصوب فرهنگستانکیسۀ سیاسی حاوی مراسلات طبقهبندیشده که نیاز به حفاظت خاص دارد