بلادلغتنامه دهخدابلاد. [ ب ِ ] (ع اِ) ج ِ بَلدة. (منتهی الارب ). ج ِ بَلد و بلدة. (از اقرب الموارد). شهرها. (فرهنگ فارسی معین ) (ناظم الاطباء) : از برای ... ترتیب بلاد... انبیا را بعثت کرد. (سندبادنامه ص 3).مصالح بلاد... متفرق گردد. (س
بلادلغتنامه دهخدابلاد. [ ب َ / ب ِ ] (اِخ ) شهری است نزدیک حجرالیمامة، وآنجا مانند یثرب به تیرهای نیکو شهرت دارد. (از معجم البلدان ).
بلادلغتنامه دهخدابلاد. [ ب ِ ] (ع مص ) مبالدة. با چوب و یا شمشیر یکدیگر را زدن . (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). رجوع به مبالدة شود.
بلادلغتنامه دهخدابلاد. [ ب َ ] (ص ) بلابه و بدکار. بلاده . بلایه .(از فرهنگ فارسی معین ). رجوع به بلاده و بلایه شود.