aligningدیکشنری انگلیسی به فارسیتراز کردن، هم تراز کردن، ردیف کردن، بصف کردن، در صف امدن، در یک ردیف قرار گرفتن
همراستاسازی 3signal aligning, aligning, element aligningواژههای مصوب فرهنگستانفرایند تنظیم خط محور باریکۀ نور تابیدهشده از افزارۀ علامتدهی برای آنکه از نقطۀ همراستایی علائم بگذرد
گشتاور خودتنظیمیself-aligning moment, self-aligning torque, aligning torqueواژههای مصوب فرهنگستانعاملی که موجب میشود تایر یا چرخ فرمانگرفته به حالت طبیعی خود، موازی با محور طولی خودرو بازگردد
همراستاسازی 1aligningواژههای مصوب فرهنگستانفرایند تنظیم خط محور باریکۀ نور تابیدهشده از افزارۀ علامتدهی برای آنکه از نقطۀ همراستایی علائم بگذرد