شنگیلغتنامه دهخداشنگی . [ ش َ ] (حامص ) خوشدلی . شادی : برداشت رباب [ معشوقه ] از سر شنگی و پس آنگه بنواخت و از جمله نواها بدرآمد. سوزنی .چو ترک دلبر من شاهدی به شنگی نیست چو زل
گشنگیلغتنامه دهخداگشنگی . [ گ َ ن َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان رودبار بخش کهنوج شهرستان جیرفت . واقع در 30000گزی باختری کهنوج و 4000گزی شمال راه مالرو کهنوج به گلاشکرد. 25 ت
گشنگیلغتنامه دهخداگشنگی . [ گ ُ ن َ / ن ِ ] (حامص ) گرسنگی : اگرچه باده نه درخورد باشد آن کس راکه در سرای خود از گشنگی مگس گیرد.ظهیرالدین فاریابی .
برازکفرهنگ نامها(تلفظ: barāzak) (براز + ک/ak-/ (پسوند نسبت))، منسوب به براز ، منسوب شده به برازندگی، زیبایی و آراستگی ؛ (به مجاز) زیبا و آراسته .
مانوشاکفرهنگ نامها(تلفظ: mānušāk) (مانوش + آک/āk/ (پسوند نسبت)) منسوب به مانوش ؛ ]مانوش نام شخصی است از اجداد منوچهر[ به علاوه (مانوشاک = مانوشک) و مانوشک نیز نام خواهر منوچهر شا