شوزبلغتنامه دهخداشوزب . [ ش َزَ ] (ع اِ) نشان و علامت . (منتهی الارب ). نشان و علامت و اثر. (ناظم الاطباء). علامت . (از اقرب الموارد).
خوش زبانلغتنامه دهخداخوش زبان . [ خوَش ْ / خُش ْ زَ ] (ص مرکب ) خوش تقریر. شیرین زبان . بلیغ. کسی که سخن او آشکار بود و درهم نبود. (ناظم الاطباء). || آنکه نیش کلام ندارد. آنکه جز از
خوش زبانیلغتنامه دهخداخوش زبانی . [ خوَش ْ / خُش ْ زَ ] (حامص مرکب ) خوش بیانی . خوش تقریری . خوشگوئی . خوش سخنی : بدین شرمناکی بدین خوب رسمی بدین تازه رویی بدین خوش زبانی . فرخی . |
خوش زبانفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهویژگی کسی که خوب حرف میزند و با مهربانی سخن میگوید؛ خوشسخن؛ شیرینزبان.
ناخوش زبانلغتنامه دهخداناخوش زبان . [ خوَش ْ / خُش ْ زَ ] (ص مرکب ) بدزبان . خشن گفتار. که سخن تلخ و درشت گوید. که زخم زبان زند : بمن بر شده لشکری دیده بان همه خارج آهنگ ناخوش زبان .ن