یکپارچهدیکشنری فارسی به انگلیسیconnected, consistent, conterminous, incorporated, integral, monolith, monolithic, single, united, entirely
یکپارچهلغتنامه دهخدایکپارچه . [ی َ / ی ِ چ َ / چ ِ ] (ص مرکب ) یک پاره . یک لخت . یک تخته .(یادداشت مؤلف ). یک قطعه . یک جزء. رجوع یه یک پاره شود. || جامد. صلب . || کلان . || (ق م
یکپارچهفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. یکتخته؛ فاقد شکاف یا فاصله: دیوار را آینهای یکپارچه پوشانده بود.۲. (قید) [مجاز] همگی؛ بهتمامی: مردم یکپارچه شعار میدادند.