یشملغتنامه دهخدایشم . [ ی َ ](اِ) نام سنگی قیمتی که از چین یا هند می آورند و گویند هرکه آن را با خود داشته باشد از آفت برق ایمن خواهد بود. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (ناظم ا
يشمدیکشنری عربی به فارسیژاد , اسب پير , يابو يا اسب خسته , زن هرزه , زنکه , مرد بي معني , دختر لا سي , پشم سبز , خسته کردن , از کار انداختن (در اثر زياده روي)
یشمهفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهپوست یا چرم خام؛ پوست حیوان که هنوز آن را دباغت نکرده و فقط با مالش دست پرداخت داده باشند: ◻︎ چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت / چو طبع خویش به خامی چو یشمه بی
یشمیلغتنامه دهخدایشمی . [ ی َ ] (ص نسبی ) منسوب به یشم . از یشم . از جنس یشم . (یادداشت مؤلف ). || به رنگ یشم . به رنگ یشب . سبزی که به غبرت زند. سبز مایل به سیاهی که از آمیختن
یشمهفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهپوست یا چرم خام؛ پوست حیوان که هنوز آن را دباغت نکرده و فقط با مالش دست پرداخت داده باشند: ◻︎ چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت / چو طبع خویش به خامی چو یشمه بی
یشماقلغتنامه دهخدایشماق . [ ی َ ] (ترکی ، اِ) یاشماق . (یادداشت مؤلف ): شربتی ، پارچه ای است بسیار نازک (دلبند) از آن یشماق سازند. (دیوان نظام قاری ص 201). و رجوع به یاشماق شود.