یاردیکشنری فارسی به عربیحبيب , رفيق , زميل اللعب , شريک , صاحب , صديق , عشيقة , متنوع , مساعد , ملحق , ودي
یارفرهنگ مترادف و متضاد۱. جانانه، جانان، دلبر، دلداده، دلدار، محبوبه، محبوب، معشوق، نگار، ول ۲. حبیب، خلیل، دوست، رفیق، صدیق، محب ۳. صحابه، مصاحب، معاشر، همدم، همراه، همصحبت، همنشین ۴
یاردیکشنری فارسی به انگلیسیally, companion, company, comrade, darling, lover, friend, friendly, helpmate, love, sweetheart, teammate
دستیارلغتنامه دهخدادستیار. [ دَس ْت ْ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) یاری ده . (لغت فرس اسدی ) (صحاح الفرس ). ممد ومعاون و مددکننده و یاری دهنده . (برهان ). مددکار و ممد. (آنندراج ) (انجمن
ابوشکورلغتنامه دهخداابوشکور. [ اَ ش َ ] (اِخ ) بلخی . یکی از اجله ٔ شعرای باستانی ایران . در تذکره ها ازتاریخ حیات او جز نام و موطن و از شعر وی غیر از بیتی چند در تذاکر و متفرقاتی
داشتنلغتنامه دهخداداشتن . [ ت َ ] (مص ) دارا بودن . مالک بودن . صاحب بودن چیزی را. صاحب آنندراج گوید: داشتن ، معروف و این گاهی یک مفعول دارد و گاهی دو مفعولی آید چنانکه گوید:فلان