پویندهلغتنامه دهخداپوینده . [ ی َ دَ / دِ ] (نف ) دونده . پویان . دوان . جانور متحرک . آنکه پوید. ج ، پویندگان . رجوع به پویندگان شود : چو پوینده نزدیک دستان رسیدبگفت آنچه دانست و دید و شنید. فردوسی .<br
گویندهلغتنامه دهخداگوینده . [ ی َ دَ / دِ ] (نف ) نعت فاعلی از گفتن . سخنگوی . (برهان ). قائل . (منتهی الارب ) (برهان ). کسی که سخن گوید. که تکلم کند. که ادای سخن کند : ز گوینده بپذیر به دین اوی بیاموز از او راه و آیین اوی .
وندهلغتنامه دهخداونده . [ وَ دَ / دِ ] (اِ) تره تیزک . (غیاث اللغات از جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان ). به عربی جرجیر خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان ).
قصه خوانلغتنامه دهخداقصه خوان . [ ق ِص ْ ص َ / ص ِ خوا / خا ] (نف مرکب ) قصه خواننده . گوینده ٔ داستان . قاص : چه گوید کس از خوبی قصه خوان که درملک خوبی است صاحبقران . طاهر وح
عنترةلغتنامه دهخداعنترة. [ ع َ ت َ رَ ] (اِخ ) ابن شدادبن عمروبن معاویةبن قراد عبسی . مشهورترین سواران عرب در جاهلیت بود و از شعرای درجه ٔ اول نیز به شمار می رفت . اصل او از نجد و مادرش زبیبه نام داشت و از اهالی حبشه بود، لذا چهره ٔ عنترة بسیاهی می رفت . وی به عزت نفس ، حلم و بردباری شهرت داشت
گویندهلغتنامه دهخداگوینده . [ ی َ دَ / دِ ] (نف ) نعت فاعلی از گفتن . سخنگوی . (برهان ). قائل . (منتهی الارب ) (برهان ). کسی که سخن گوید. که تکلم کند. که ادای سخن کند : ز گوینده بپذیر به دین اوی بیاموز از او راه و آیین اوی .
رازگویندهلغتنامه دهخدارازگوینده . [ ی َ دَ / دِ ] (نف مرکب ) گوینده ٔ راز. آنکه سخنی نهانی با کسی گوید. که سرّ خود با کسی در میان نهد. || نجوی کننده : شد آنگه برش رازگوینده تنگ نهان دشنه ٔ زهر خورده بچنگ .(گرشا
مدح گویندهلغتنامه دهخدامدح گوینده . [ م َ ی َ دَ / دِ ] (نف مرکب ) مدح گوی . رجوع به مدحت سرای و مدح گوی شود : کیمیای زر درویش کف راد تو است مدح گوینده چنین گوید با مدح نیوش .سوزنی .
گویندهلغتنامه دهخداگوینده . [ ی َ دَ / دِ ] (نف ) نعت فاعلی از گفتن . سخنگوی . (برهان ). قائل . (منتهی الارب ) (برهان ). کسی که سخن گوید. که تکلم کند. که ادای سخن کند : ز گوینده بپذیر به دین اوی بیاموز از او راه و آیین اوی .
راست گویندهلغتنامه دهخداراست گوینده . [ ی َ دَ / دِ ] (نف مرکب ) کسی که سخن براستی و درستی گوید، مقابل دروغ گوینده و ناراست گوینده : راست گوینده راست بیند خواب خواب یوسف که کج نشد دریاب . اوحدی .رجوع به ر
نغزگویندهلغتنامه دهخدانغزگوینده . [ ن َ ی َ دَ / دِ] (نف مرکب ) نغزگو. رجوع به نغزگو شود : چنین گوید آن نغزگوینده پیرکه در فیلسوفان نبودش نظیر.نظامی .