گورشکافلغتنامه دهخداگورشکاف . [ ش ِ ] (نف مرکب ) شکافنده ٔ گور. نبّاش . گورشکاونه . رجوع به گورشکافنده شود. || (اِ مرکب ) کفتار. ضبع . رجوع به ضبع شود.
گوراکانیلغتنامه دهخداگوراکانی . (اِخ ) دهی است از دهستان گورک بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد که در 58 هزارگزی جنوب خاوری مهاباد و 31 هزارگزی باختر شوسه ٔمهاباد به سردشت واقع شده است . کو
گورکانیلغتنامه دهخداگورکانی . (اِ) تیماج و سختیان را گویند، و با زای نقطه دار و رای فارسی هر دو آمده است .(برهان ). مصحف گوزگانی است . رجوع به گوزگانی شود.
ضبعلغتنامه دهخداضبع. [ ض َ ب ُ / ض َ ] (ع اِ) کفتار. عرجاء. قشاع .عیلم . عیلان . عیلام . حفصة. گورکن . گورشکاف . مرده خوار.جعار. ام ّجعار. ام عامر. اُم ّطریق . اُم غَنتَل . جان
شکافلغتنامه دهخداشکاف . [ ش ِ / ش َ ] (اِ) چاک و رخنه و شق و ترک و درز و شکافتگی و گسستگی و دریدگی . (از ناظم الاطباء). رخنه و چاک . (برهان ). خرّ. عَق ّ. فُجّة. (منتهی الارب ).
کفتارلغتنامه دهخداکفتار. [ ک َ ] (اِ) جانوری است صحرایی و درنده که به هندی هوندار گویند. (غیاث ) (آنندراج ). پستانداری است از راسته ٔ گوشتخواران که تیره ٔ خاصی را به نام کفتاران
علی قوچینلغتنامه دهخداعلی قوچین . [ ع َ ی ِ قو ] (اِخ ) (امیر...) وی از بزرگان دربار امیرتیمور گورکانی بود و هنگامی که جسد امیرتیمور را میخواستند به سمرقند ببرند او یکی از همراهان جس
علی قزاقلغتنامه دهخداعلی قزاق . [ ع َی ِ ق َزْ زا ] (اِخ ) (شیخ ...) وی از امرای میرزا اسکندر بود و وقتی امیرتیمور گورکانی به نواحی اصفهان رسید او و شیخ محمد قرابت با قریب سیصد سوار