گواه خواستنلغتنامه دهخداگواه خواستن . [ گ ُ خوا / خا ت َ ] (مص مرکب ) استشهاد. شاهد طلبیدن . و رجوع به گواه خواهی شود.
پهلوگاه ویژۀ اتوبوسbus bayواژههای مصوب فرهنگستانانشعاب یا قسمت عریضشدهای از راه که به اتوبوسها امکان میدهد، بدون اینکه مزاحم جریان شدآمد شوند، برای سوار شدن یا پیاده کردن مسافر توقف کنند متـ . پهلوگاه
واه واهلغتنامه دهخداواه واه . (صوت مرکب ) در تداول ، کلمه ای است برای نمودن تعجب به طور استهزاء. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنندراج ذیل واه و وی آرد: کلمه ٔ استلذاذ و کلمه ٔ تحریک به استلذاذ است و معنی آن در فارسی چه خوش ! کذا فی کنزاللغة، فارسیان بدین معنی واه واه به تکرار و وه وه بدون هر دو الف اس
گواهی خواستنلغتنامه دهخداگواهی خواستن . [ گ ُ خوا / خا ت َ ] (مص مرکب ) استشهاد. (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). شهادت خواستن . دلیل خواستن : وز درخت اندر گواهی خواهد اوی تو بدانگاه از درخت اندر بگوی .رودکی .<b
گواه خواهلغتنامه دهخداگواه خواه . [ گ ُ خوا / خا ] (نف مرکب ) آنکه چیزی یا کسی را به عنوان شاهد طلبد. و رجوع به گواه خواستن و گواه خواهی شود.
گواه خواهیلغتنامه دهخداگواه خواهی . [ گ ُ خوا / خا ] (حامص مرکب ) عمل گواه خواه . استشهاد. رجوع به گواه خواه و گواه خواستن شود.
گواهفرهنگ فارسی عمید۱. آگاه.۲. شاهد.⟨ گواه آوردن: (مصدر متعدی)۱. شاهد آوردن.۲. دلیل و حجت آوردن.⟨ گواه خواستن: (مصدر متعدی) شاهد خواستن.⟨ گواه داشتن: (مصدر لازم) [قدیمی]۱. شاهد داشتن.۲. دلیل و مدرک داشتن.⟨ گواه طلبیدن: (مصدر متعدی) = ⟨ گواه
گواهلغتنامه دهخداگواه . [ گ ُ ] (ص ، اِ) پهلوی گوکاس ، گوکاسیه (شهادت )، از وی - کاسه (قیاس شود با آ - کاس )، فارسی گواه از گوغاه از گوکاه (شکل جنوب غربی ) «نیبرگ ص 185». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). شاهد. دلیل . برهان . (حاشیه ٔ برهان ) (ناظم الاطباء). بیّن
گواهفرهنگ فارسی عمید۱. آگاه.۲. شاهد.⟨ گواه آوردن: (مصدر متعدی)۱. شاهد آوردن.۲. دلیل و حجت آوردن.⟨ گواه خواستن: (مصدر متعدی) شاهد خواستن.⟨ گواه داشتن: (مصدر لازم) [قدیمی]۱. شاهد داشتن.۲. دلیل و مدرک داشتن.⟨ گواه طلبیدن: (مصدر متعدی) = ⟨ گواه
گواهدیکشنری فارسی به انگلیسیconfirmation, corroboration, corroborator, evidence, indication, indicative, testament, testimony, witness
گواهلغتنامه دهخداگواه . [ گ ُ ] (ص ، اِ) پهلوی گوکاس ، گوکاسیه (شهادت )، از وی - کاسه (قیاس شود با آ - کاس )، فارسی گواه از گوغاه از گوکاه (شکل جنوب غربی ) «نیبرگ ص 185». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). شاهد. دلیل . برهان . (حاشیه ٔ برهان ) (ناظم الاطباء). بیّن
بی گواهلغتنامه دهخدابی گواه . [ گ ُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) بی دلیل . بی برهان . بدون گواه : بدستور دانا چنین گفت شاه که دعوی خجالت بود بی گواه . سعدی .و رجوع به گواه شود.
گواهفرهنگ فارسی عمید۱. آگاه.۲. شاهد.⟨ گواه آوردن: (مصدر متعدی)۱. شاهد آوردن.۲. دلیل و حجت آوردن.⟨ گواه خواستن: (مصدر متعدی) شاهد خواستن.⟨ گواه داشتن: (مصدر لازم) [قدیمی]۱. شاهد داشتن.۲. دلیل و مدرک داشتن.⟨ گواه طلبیدن: (مصدر متعدی) = ⟨ گواه