گولغتنامه دهخداگو. [ گ َ / گُو ] (اِ) زمین پست و مغاک را گویند. (جهانگیری ) (برهان ) (از ناظم الاطباء). به معنی مغاک است که آن را گود و گودال نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). مغاک و زمین نشیب . (غیاث ). لان . کِریشَک . کُریشَنک . غُفچ . (برهان ). چال . چا
گولغتنامه دهخداگو. (اِ) گوی که آن را با چوگان بازند. (برهان ). گوی که به چوگان بازی به آن کنند. (غیاث ). گوی را گویند که با چوگان زنند. (آنندراج ) : چو چوگان فلک ، ما چو گو در میان برنجیم از دست سود و زیان . (شاهنامه چ بروخیم ج <span cla
گولغتنامه دهخداگو. (حرف ربط) کلمه ٔ ارتباط به معنی خواه و اگرچه . (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب گواینکه ذیل «گو» (نف ) شود. و افاده ٔ معنی فرض و خیال هم کند. (آنندراج ).
گولغتنامه دهخداگو. (فعل امر) امراست از گفتن . بگو. خواه . خواهی . بگذار : ای نگارین ز تو رهیت گسست دلْش را گو به بخس و گو بگذار. آغاجی .بخندید صاحبدل نیکخوی که سهل است از این بیشتر گو بگوی . سعدی (بوستا
گولغتنامه دهخداگو. [ گ َ ] (اِخ ) نام یکی از ملازمان خسرو پرویز (ولف ) : به گستهم گفت این «گو» بی خردنباید که با داوری می خورد. فردوسی .|| نام پادشاه هند. (فهرست ولف ) :پدر چون بدید آن جهاندار نوبف
اعتبار و درستیسنجیverification & validation, V&Vواژههای مصوب فرهنگستانمجموعۀ دو مرحله اعتبارسنجی و درستیسنجی نرمافزار
جزیرة راستگرد ورود و خروجright-in right-out islandواژههای مصوب فرهنگستانمحوطة مثلثیشکل برآمدهای که با مسدود کردن قسمتی از راه در انتهای مسیر ورودی به تقاطع، مانع انجام حرکات گردش به چپ و عبور مستقیم میشود
تماس و برخاستtouch-and-goواژههای مصوب فرهنگستانفرود تمرینی که در آن هواپیما اجازه دارد بهدفعات با باند تماس مختصر پیدا کند
گوشه گوشهلغتنامه دهخداگوشه گوشه . [ ش َ / ش ِ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) دارای گوشه که محدود به زوایاو مثلثها است . || (ق مرکب ) از این گوشه به آن گوشه و از این طرف به آن طرف . (ناظم الاطباء).
گول گوتالغتنامه دهخداگول گوتا. [گُل ْ گ ُ ] (اِخ ) گالور یا گولگوتا . کوهستانی است نزد اورشلیم که در آنجا حضرت عیسی را به دار زدند.
گوله گولهلغتنامه دهخداگوله گوله . [ ل َ ل ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان احمدآباد بخش تکاب شهرستان مراغه . واقع در 30000 گزی شمال خاوری تکاب و 6000 گزی خاور راه ارابه رو نصرت آباد به تکاب . دره و هوای آن معتدل میباشد و سکنه ٔ آن <sp
گونه گونهلغتنامه دهخداگونه گونه . [ن َ / ن ِ ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ) رنگارنگ . (انجمن آرای ناصری ذیل ماده ٔ گون ). گوناگون . لونالون . ملون به الوان . از هر لون . از هر رنگ . رنگهای مختلف : ز هر گونه گونه
گواهلغتنامه دهخداگواه . [ گ ُ ] (ص ، اِ) پهلوی گوکاس ، گوکاسیه (شهادت )، از وی - کاسه (قیاس شود با آ - کاس )، فارسی گواه از گوغاه از گوکاه (شکل جنوب غربی ) «نیبرگ ص 185». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). شاهد. دلیل . برهان . (حاشیه ٔ برهان ) (ناظم الاطباء). بیّن
گوتیلغتنامه دهخداگوتی . (اِخ ) طایفه ای از ساکنان قدیم زاگروس که محلشان شمال و مشرق شهرزور بوده است . این گروه نارامسین [ یکی از پادشاهان اکد ] را شکست داده بر بابل مسلطشدند و پس از چند سال نخست همسایه ٔ جنوبی خود یعنی لولوبی ها را ضربتی هولناک زدند ولی در شهرزور نایستاده فروتر رفتند. در این
گورلغتنامه دهخداگور. (اِ) به معنی قبر باشد، و آن جایی است که مرده ٔ آدمی را در آن بگذارند. (برهان ). قبر معرب گور است . (آنندراج ). تربت . خاک . نهفت . ستودان . ادم . ثُکنة. (منتهی الارب ). جَدَت . (دهار). جَدَف : حَفیر؛ گور کنده . رَجَم . رَجمة. رُجمة. راموس . رَمس . ضَریح . رَیْم . طَفد. ک
گوزنلغتنامه دهخداگوزن . [ گ َ وَ ] (اِ) گاو کوهی . (لغت فرس ص 378). گاو کوهی ماده . (صحاح الفرس ). نوعی از گاو کوهی باشد، و شاخهای او به شاخهای درخت خشک شده ماند. گویند آب گوشه های چشم او تریاق زهرهاست . (برهان ). گاوکوهی را گویند که شاخهای بلند دارد و از گوش
دانگولغتنامه دهخدادانگو. (اِ) آش هفت حبه . (آنندراج ). آش مرکب از نخود و باقلی و عدس و غیره که آش هفت دانه و آش عاشورا گویند. آش هفت دانه را گویند و آن آشی است مرکب از نخود و باقلا و عدس و امثال آن . (برهان ). || نوعی غله باشد. (برهان ). چون دانکو مطلق حبوب است محتمل است که دانگو نیز صورتی و ی
دراگولغتنامه دهخدادراگو. [ دْرا / دِ گ ُ ] (اِخ ) لویس ماریا. حقوقدان آرژانتینی و از رجال آن کشور در اواخر قرن نوزدهم میلادی و صاحب نظریه ٔ معروف اصل دراگو که در کنفرانس سال 1907 م . لاهه بتصویب رسید. (از دائرة المعارف فارسی )
درستگولغتنامه دهخدادرستگو. [ دُ رُ ] (نف مرکب ) درست گوینده . راستگو و صادق القول . (آنندراج ). ضد دروغگو. (ناظم الاطباء).
درشت گولغتنامه دهخدادرشت گو. [ دُ رُ ] (نف مرکب ) درشت گوی . درشت گوینده . خشن . که سخن نه بملایمت گوید. گستاخ . و رجوع به درشت گوی شود.
درغگولغتنامه دهخدادرغگو. [ دُ رُ ] (نف مرکب ) دروغگو. دروغگوی . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دروغگو شود.