گنگللغتنامه دهخداگنگل . [ گ َ گ َ ] (اِ) هزل و ظرافت و مزاح و مسخرگی . (از برهان ). هزل و ظرافت . (رشیدی ) : منتظر میباش چون مه نورگیرترک کن این گنگل و نظاره را. مولوی (از رشیدی
گنگلفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهشوخی؛ مسخرگی؛ هزل؛ مزاح: ◻︎ کو قدوم و کرّوفرّ مشتری / کو مزاح گنگلیّ سرسری (مولوی: ۸۸۰).
گنگل زدنلغتنامه دهخداگنگل زدن . [ گ َ گ َ زَ دَ ] (مص مرکب ) ظرافت کردن . (انجمن آرا). مزاح و مسخرگی کردن : یاد باد آن شب که در بیت الحرام خلوتی کردیم با یاران به هم باده میخوردیم و
گنگل آبادلغتنامه دهخداگنگل آباد. [ گ َ گ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان اهر که در 28 هزارگزی شمال باختری اهر و5000 گزی ارابه رو تبریز به اهر واقعشده است . هوای آن
گنگلاج گردیدنلغتنامه دهخداگنگلاج گردیدن . [ گ ُ گ َ / گ ُ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) گنگ شدن . الکن شدن .فَدامة. فُدومة. تأتاءة. تَئْتاء. (منتهی الارب ).
گنگلاجلغتنامه دهخداگنگلاج . [ گ ُ گ َ / گ ُ ](ص ) شخصی را گویند که در زبانش گرفتگی باشد، و عربان الکن خوانندش . (برهان ): اَرْتَل ؛ مرد گنگلاج کندزبان . اَخبیص ؛ گنگلاج که امید خی
گنگلاجیلغتنامه دهخداگنگلاجی . [ گ ُ گ َ / گ ُ ] (حامص ) لکنت در زبان . الکنی . گرفتگی زبان . صفت گنگلاج . حُکله . (منتهی الارب ).
gabbleدیکشنری انگلیسی به فارسیگنگل، وراجی، سخن ناشمرده، گپ، صدای غاز، ناشمرده حرف زدن، غات غات کردن، وراجی کردن
گنگل زدنلغتنامه دهخداگنگل زدن . [ گ َ گ َ زَ دَ ] (مص مرکب ) ظرافت کردن . (انجمن آرا). مزاح و مسخرگی کردن : یاد باد آن شب که در بیت الحرام خلوتی کردیم با یاران به هم باده میخوردیم و
گنگل آبادلغتنامه دهخداگنگل آباد. [ گ َ گ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان اهر که در 28 هزارگزی شمال باختری اهر و5000 گزی ارابه رو تبریز به اهر واقعشده است . هوای آن