گمراه گشتهلغتنامه دهخداگمراه گشته . [ گ ُ گ َ ت َ / ت ِ] (ن مف مرکب ) به بیراهه افتاده . گمراه : چو گمراه گشته دلی بود عالم که از صبح ره یافت ایمان بدو در.ناصرخسرو.
مِراح ،( نمبو پیش مراح بر کنی)گویش دزفولینمی شود کوچکترین صحبتی و حتی از خوبی با او بگویی ، زود از کوره در می رود
مرایاءةلغتنامه دهخدامرایاءة.[ م ُ ی َ ءَ ] (ع مص ) پرهیز کردن و نگاه داشتن . (از منتهی الارب ): رایاه مرایاءة؛ اتقاه . (اقرب الموارد).
مرآةلغتنامه دهخدامرآة. [ م ِرْ ] (ع اِ) (از «رأی ») آینه . آئینه .(زمخشری ) (دستور الاخوان ) (غیاث اللغات ). آنچه که درآن خود را بینی . ج ، مراء و مرایا. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || به استعاره مکانی را گویند که منظره و تماشاگاه شود. (از اقرب الموارد).
ورغلانیدهلغتنامه دهخداورغلانیده . [ وَ غ َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) اغواشده و تحریک شده و گمراه گشته و برانگیخته شده . (ناظم الاطباء).
گملغتنامه دهخداگم . [ گ ُ ] (ص ) گیلکی گوم . مفقود. غایب و ناپدید. آواره . سرگشته (بابودن و شدن و کردن و گشتن صرف شود). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). مفقود. (آنندراج ). گمراه : گمراه گشته ای ز پس رهبران کورگم نیست راه راست ولیکن تو خود گمی . <p class="aut
نهازلغتنامه دهخدانهاز. [ ن ُ ] (اِ) پیشرو رمه باشد چون ارکاج . (لغت فرس اسدی ). پیشرو رمه و گله ٔ گوسفند باشد و به استعارت همه پیشروان رانهاز گویند. (صحاح الفرس ). بزی باشد که پیش رو گله ٔ گوسفندان باشد و آن را نخراز نیز گویند و به عربی آن را کراز خوانند. (از جهانگیری ). بزی باشد که در پیش گل
ایمانلغتنامه دهخداایمان . (ع مص ) ائمان . اعتمادکردن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || زنهار دادن و بی بیم گردانیدن کسی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). در امن قرار دادن کسی را. (از اقرب الموارد). امن گردانیدن . (تاج المصادربیهقی ). ایمن گردانیدن . (ترجمان القرآن ترتیب عا
گمراهلغتنامه دهخداگمراه . [ گ ُ ] (ص مرکب ) گم کرده راه . سرگشته . آواره . بی راه . روگردان . (ناظم الاطباء). تَیّاه . تَیهاف . خَسَر: سَباه ؛ مرد عقل رفته و گمراه . ضَلول . ضال ّ. (دهار). عَتاهة. عَتاهیَّة. غَو. غاوی . غَوی ّ. غَیّان . (منتهی الارب ) : دلخسته و محر
گمراهفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که راه را گم کرده.۲. [مجاز] کسی که از راه راست منحرف شده باشد.⟨ گمراه شدن: (مصدر لازم)۱. راه خود را گم کردن.۲. [مجاز] از راه راست منحرف شدن.⟨ گمراه کردن: (مصدر متعدی) [مجاز] کسی را از راه راست منحرف ساختن.⟨ گمراه گشتن: (مصدر متعدی) [مجاز] = گ
گمراهدیکشنری فارسی به انگلیسیaberrant, afield, astray, depraved, deviant, errant, perverse, perverted
گمراهلغتنامه دهخداگمراه . [ گ ُ ] (ص مرکب ) گم کرده راه . سرگشته . آواره . بی راه . روگردان . (ناظم الاطباء). تَیّاه . تَیهاف . خَسَر: سَباه ؛ مرد عقل رفته و گمراه . ضَلول . ضال ّ. (دهار). عَتاهة. عَتاهیَّة. غَو. غاوی . غَوی ّ. غَیّان . (منتهی الارب ) : دلخسته و محر
گمراهفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که راه را گم کرده.۲. [مجاز] کسی که از راه راست منحرف شده باشد.⟨ گمراه شدن: (مصدر لازم)۱. راه خود را گم کردن.۲. [مجاز] از راه راست منحرف شدن.⟨ گمراه کردن: (مصدر متعدی) [مجاز] کسی را از راه راست منحرف ساختن.⟨ گمراه گشتن: (مصدر متعدی) [مجاز] = گ
گمراهدیکشنری فارسی به انگلیسیaberrant, afield, astray, depraved, deviant, errant, perverse, perverted