حمحملغتنامه دهخداحمحم . [ ح ُ ح ُ ] (ع اِ) بلغت اهل شام لسان الثور یعنی گاوزبان را گویند وآن دوایی است که بعربی لسان الحمل خوانند و بعضی خاکشی را گفته اند و آن علفی است که شتر آ
گرگلغتنامه دهخداگرگ . [ گ ُ ] (اِ) پارسی باستان ورکانا ، اوستایی وهرکه (گرگ )، پهلوی گورگ ، هندی باستان ورکه (گرگ )، ارمنی گل ، کاشانی ور، ورگ ، ورگ ، مازندرانی وُرگ ، کردی ورگ
گرگانلغتنامه دهخداگرگان . [ گ ُ ] (اِخ ) پهلوی آن ورکان = هیرکانیا . رک : مارکوارت . شهرستانها ص 12 ح 17: اونوالا 92. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). نام شهری است در دارالملک استرآ
بوییدنلغتنامه دهخدابوییدن . [ دَ ] (مص ) بوکردن شخص چیزی را. (آنندراج ). استشمام کردن . بوی کردن . (فرهنگ فارسی معین ) : بجای مشک نبویند هیچ کس سرگین بجای باز ندارند هیچ کس ورکاک
شنعارلغتنامه دهخداشنعار. [ ش َ ] (اِخ ) (بمعنی تیر انداختن یا بمعنی دونهر) اراضی است که در آنجا بعد از وقوع طوفان خشت زده شد و قیر را در عوض گل بکار میبردند و شنعار اسم عبرانی دش