گفتگولغتنامه دهخداگفتگو. [ گ ُ ت ُ ] (اِمص مرکب ) مکالمت . (آنندراج ). مباحثه . مجادله . گفت و شنود : نگر نرّه دیو اندرین جستجوچه جست و چه دید اندرین گفتگو. فردوسی .می اندر گفتگو آمد پس از گفتار جنگ آمدخم و خانه بچشم من همه تاری
گفتگودیکشنری فارسی به انگلیسیconversation, converse, dialog, dialogue, discussion, negotiation, parley
فطولغتنامه دهخدافطو. [ ف َطْوْ ] (ع مص ) سخت راندن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || تاریکی شب به همه جای رسیدن . (مصادر اللغه ٔ زوزنی ).
فتولغتنامه دهخدافتو. [ ف َ ت َ ] (ص ) عربده جوی و مغرور. بصورت فنو هم آمده است . (برهان ). رجوع به فنو و فنودن شود.
گفتگویلغتنامه دهخداگفتگوی . [ گ ُ ت ُ ] (اِمص مرکب )گفتگو. مجادله . مباحثه . مکالمه . گفتار : جهان گشت از آن خرد پرگفتگوی کز آن گونه نشنید کس روی و موی . فردوسی .شبستان همه پر شد از گفتگوی که اینت سر و تاج فرهنگ جوی . <p clas
گفتگو کردنلغتنامه دهخداگفتگو کردن . [ گ ُ ت ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سخن گفتن . مذاکره کردن . رجوع به گفتگو و گفتگوی و گفتار شود.
گفتگویلغتنامه دهخداگفتگوی . [ گ ُ ت ُ ] (اِمص مرکب )گفتگو. مجادله . مباحثه . مکالمه . گفتار : جهان گشت از آن خرد پرگفتگوی کز آن گونه نشنید کس روی و موی . فردوسی .شبستان همه پر شد از گفتگوی که اینت سر و تاج فرهنگ جوی . <p clas
بی گفتگولغتنامه دهخدابی گفتگو. [ گ ُ ت ُ ] (ق مرکب ) مخفف بی گفت و گوی . بدون جر و بحث . بدون سخن . بدون گفت و شنود. بدون سؤال و جواب . بدون چون و چرا : جز این هرکه بودند خویشان اوبزندان کشیدند بی گفتگو. فردوسی .و رجوع به گفت و گو شود