گفتفرهنگ فارسی عمید۱. گفتن.۲. (اسم) گفتار؛ کلام.⟨ گفتوشنفت: (اسم مصدر) = ⟨ گفتوشنید⟨ گفتوشنو: (اسم مصدر) = ⟨ گفتوشنید⟨ گفتوشنود: (اسم مصدر) = ⟨ گفتوشنید⟨ گفتوشنید: (اسم مصدر) گفتگو؛ گفتنوشنیدن؛ مباحثه.
گفتلغتنامه دهخداگفت . [ گ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بخش جغتای شهرستان سبزوار واقع در 6هزارگزی جنوب باختری جغتای ، سر راه مالرو عمومی شریف آباد قرار دارد. هوای آن معتدل و دارای 484 تن سکنه است . آب آن از قنات و محصول آن غل
گفتلغتنامه دهخداگفت . [ گ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خواشید بخش ششتمد شهرستان سبزوار واقع در 44هزارگزی جنوب باختری ششتمد و 5هزارگزی باختر راه شوسه ٔ سبزوار به کاشمر. هوای آن معتدل و دارای 65</spa
گفتلغتنامه دهخداگفت . [ گ ُ ] (مص مرخم ، اِمص ، اِ) کلام . قول . گفتار : کی بر او زرّ و سیم عرضه کنم خویشتن را به گفت راد کنم . حکاک .پیچید بزر رخنه ٔ اشعار مرابی قدر مکن به گفت گفتار مرا. شهید بلخی .
فت فت کردنلغتنامه دهخدافت فت کردن . [ ف ِ ف ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آهسته و بشتاب چیزی را به کسی گفتن و غالباً با نیتی بد. (یادداشت بخط مؤلف ). پت پت یا پچ پچ کردن . نجوی .
دره شگفتلغتنامه دهخدادره شگفت . [ دَرْ رَ ش ِ گ ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان عربخانه بخش شوسف شهرستان بیرجند. واقع در 58هزارگزی شمال باختری شوسف و7هزارگزی جنوب خاوری هشتوکان ، با 450 تن سکنه . آب
شگفتلغتنامه دهخداشگفت . [ ش ِ گ ِ / گ ُ] (اِ) تعجب . تحیر. (ناظم الاطباء). تعجب . (برهان ). تعجب و حیرت است و با لفظ دیدن و بودن و داشتن مستعمل . (آنندراج ) : به شگفتم از آن دو کژدم تیزکه چرا لاله اش به جفت گرفت . <p class=
واگفتلغتنامه دهخداواگفت . [ گ ُ ] (مص مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) واگفتن . || بازگوئی راز و مطلب نهفته . || دشنام . سرزنش . (ناظم الاطباء).
نیکوگفتلغتنامه دهخدانیکوگفت . [ گ ُ ] (مص مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) نیکو گفتن . تحسین . تعریف . (فرهنگ فارسی معین ). دعا. نیایش . ثنا. ستایش . (ناظم الاطباء). مقابل بدگوئی . ذکر خیر : امیدوار کرد که در باب وی هرچه میسر گردد از عنایت و نیکوگفت هیچ باقی نگذارد. (تاریخ بیهقی ص
آگفتلغتنامه دهخداآگفت . [ گ َ / گ ِ / گ ُ ] (اِ) آسیب . صدمه . آزار. آفت . رنج . بلا. عاهت . مصیبت . فتنه . فساد : چون صبح برافکند ردای زربفت بنشست بصد حیله و برخاست بتفت گفتم که مرو جز این