گشت کردنلغتنامه دهخداگشت کردن . [ گ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سیر کردن و گردیدن . (آنندراج ). گشت زدن : که تا این زمان هرچه رفت از نبردبه کام دل ما همی گشت کرد. فردوسی .باده ٔگلگون بده تا سوی گل گشتی کنم یار من چون گل به گلگشت چمن بازآ
سد پرتابblocked shot, block 8واژههای مصوب فرهنگستاندر بسکتبال، منحرف کردن توپ پرتابشده در مسیرش به سمت سبد، پیش از طی کردن قوس فرودین، بهطوریکه از گل جلوگیری شود
گشت ارزیابیsite inspectionواژههای مصوب فرهنگستانگشتی که قبل از برگزاری مناسبتها و رویدادهای گوناگون برای ارزیابی امکانات و تسهیلات یک مقصد و تطابق آن با نیازها و اولویتهای افراد و مؤسسات ذیربط برگزار میشود
پست پستلغتنامه دهخداپست پست . [ پ َ پ َ ] (ق مرکب ) نرم نرمک . آهسته آهسته :عشق میگوید بگوشم پست پست صید بودن بهتر از صیادی است .مولوی .
عمدهفروش گشتtour wholesaler, wholesale travel agentواژههای مصوب فرهنگستانگشتپردازی که گشتهای خود را ازطریق خردهفروشهای گشت میفروشد
گشت یکروزۀ ساحلیshore excursionواژههای مصوب فرهنگستانگشت یکروزۀ برنامهریزیشده در حین گشتهای دریایی
گشتفرهنگ فارسی عمید۱. گردش؛ سیاحت.۲. گردیدن؛ دگرگون شدن.۳. (نظامی) رفتوآمد مٲموران انتظامی در محدودهای خاص بهمنظور نظارت بر اوضاع.۴. (اسم) (نظامی) مٲموری که این مراقبت و نظارت را بر عهده دارد.
گشتلغتنامه دهخداگشت . [ گ َ ] (مص مرخم ، اِمص ) حک کردن و محو ساختن . (برهان ) (جهانگیری )(فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : تا او ز نقش چهره ٔ خود پرده برگرفت ما نقش دیگران ز ورق میکنیم گشت . اوحدی مراغه ای (از آنندراج ).
گشتلغتنامه دهخداگشت . [ گ َ ] (اِخ ) قصبه ای است جزء دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان فومن واقع در 5هزارگزی جنوب فومن . هوای آن معتدل و مرطوب و دارای 3170 تن سکنه است . آب آنجا از نهر گشت و استخر و محصول آن برنج ، چای ، توتون
گشتلغتنامه دهخداگشت . [ گ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ شهرستان سراوان واقع در 62000 گزی شمال باختری سراوان ، کنار راه شوسه ٔ خاش به سراوان . هوای آن گرم و دارای 943 تن سکنه است . آب آنجا از قنات و محصول آن غلات ، پنبه
درازانگشتلغتنامه دهخدادرازانگشت . [دِ اَ گ ُ ] (ص مرکب ) درازانگشتان . آنکه انگشتان دراز دارد. دارنده ٔ انگشتان طویل : [ مردم سودان ] سطبرلب و درازانگشتان و بزرگ صورت باشند. (حدود العالم ).
پیچیده انگشتلغتنامه دهخداپیچیده انگشت . [ دَ / دِ اَ گ ُ ] (ص مرکب ) که انگشتی نیرومند دارد. || که انگشتی کژ دارد.
پیروزگشتلغتنامه دهخداپیروزگشت . [ گ َ ] (مص مرکب مرخم ) گشتی مظفرانه . با گشتنی بپیروزی قرین . دارای گردشی قرین فتح و ظفر : بهر جا که روی آری از کوه و دشت بهی بادت از چرخ پیروزگشت .نظامی .
خرده انگشتلغتنامه دهخداخرده انگشت . [ خ ُ دَ / دِ اَ گ ِ ] (اِ مرکب ) خاکه ذغال . (یادداشت بخط مؤلف ).
خانگشتلغتنامه دهخداخانگشت . [ ] (اِخ ) نام ناحیه ای بوده است در نزدیکی ابرقو. خواندمیر می گوید : شاه شجاع چون بمرحله ٔ خانگشت رسید پهلوان خرم که حاکم ابرقو بود اسباب خدمت مرتب ساخته به استقبال موکب همایون شتافت و شاه بنظر عاطفت در وی نگریسته آن زمستان در ابرقو بفراغت و ع