گساردهلغتنامه دهخداگسارده . [ گ ُ دَ / دِ ] (ن مف ) برطرف شده . از میان رفته . شکسته : اندوه من بروی تو بودی گسارده و آرام یافتی دل من از عطای تو. مسعودسعد.|| گذاشته . (برهان ). و
ناگساردهلغتنامه دهخداناگسارده . [ گ ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) نانوشیده . صرف ناشده . مقابل گسارده . رجوع به گسارده شود.
عظاتلغتنامه دهخداعظات . [ ع ِ ] (ع اِ) ج ِ عِظة. (اقرب الموارد).نصیحتها. پندها. اندرزها. رجوع به عظة و عظت شود:اندوه من به روی تو بودی گسارده و آرام یافتی دل من از عظات تو. مسعو
گساردنلغتنامه دهخداگساردن . [ گ ُ دَ ] (مص ) گذاشتن . نهادن : چه گفت نرگس گفت ای ز چشم دلبر دورغم دو چشمش بر چشمهای من بگسار. فرخی . || گذراندن . طی کردن . سپری کردن : کار آنچنان
ابوشکورلغتنامه دهخداابوشکور. [ اَ ش َ ] (اِخ ) بلخی . یکی از اجله ٔ شعرای باستانی ایران . در تذکره ها ازتاریخ حیات او جز نام و موطن و از شعر وی غیر از بیتی چند در تذاکر و متفرقاتی