گسارفرهنگ فارسی عمید۱. = گساردن۲. گسارنده (در ترکیب با کلمه دیگر): بادهگسار، میگسار، غمگسار، اندوهگسار.
گسارلغتنامه دهخداگسار. [ گ ُ ] (نف ) گذار باشد که از گذاشتن و امر به گذاشتن هم هست ، یعنی بگذار. (برهان ). رجوع به گساردن شود. || خورنده . خورنده ٔ غم و خورنده ٔ شراب نیز هست .(برهان ). بصورت ترکیب با غم و می و باده و انده و پیمانه به کار رود. و غمگسار و اندوه و انده گسار و میگسار کسی است که
گسارفرهنگ فارسی معین(گُ) (پس .) پسوندی است که در ترکیب با بعضی واژه ها معنای خورنده می دهد. مانند: غم گسار، می گسار.
زینچهrail chair, chairواژههای مصوب فرهنگستانصفحۀ فولادی شکلدادهشده که بین ریل و ریلبند قرار میگیرد
تسلیم برشیshear yielding, shear bandingواژههای مصوب فرهنگستانوارد آوردن تنش بر ماده، فراتر از نقطۀ تسلیم، چنانچه بدون تغییر حجم دچار کجریختی شود
شارش برشیshear flow, shear layerواژههای مصوب فرهنگستان1. در مکانیک سیالات، شارشی که در آن تنش برشی وجود دارد 2. در مکانیک جامدات، حاصلضرب تنش برشی در کوچکترین بعد سطحمقطع یک عضو جدارنازک
ترشیدگی بینشانflat sour spoilage, flat sour, F.S.S.واژههای مصوب فرهنگستاننوعی فساد در مواد کنسروی که براثر فعالیت باکتریها ایجاد میشود، ولی گاز تولید نمیشود و درنتیجه دو سر قوطی صاف و بدون بادکردگی است
گساردنلغتنامه دهخداگساردن . [ گ ُ دَ ] (مص ) گذاشتن . نهادن : چه گفت نرگس گفت ای ز چشم دلبر دورغم دو چشمش بر چشمهای من بگسار. فرخی . || گذراندن . طی کردن . سپری کردن : کار آنچنان که آید بگذارم عمر آنچن
گساردنیلغتنامه دهخداگساردنی . [ گ ُ دَ ] (ص لیاقت ) قابل گساردن . لایق آشامیدن . رجوع به گساردن شود.
گساردنلغتنامه دهخداگساردن . [ گ ُ دَ ] (مص ) گذاشتن . نهادن : چه گفت نرگس گفت ای ز چشم دلبر دورغم دو چشمش بر چشمهای من بگسار. فرخی . || گذراندن . طی کردن . سپری کردن : کار آنچنان که آید بگذارم عمر آنچن
گساردنیلغتنامه دهخداگساردنی . [ گ ُ دَ ] (ص لیاقت ) قابل گساردن . لایق آشامیدن . رجوع به گساردن شود.
پیمانه گسارلغتنامه دهخداپیمانه گسار. [ پ َ / پ ِ ن َ / ن ِ گ ُ ] (نف مرکب ) کنایه از شرابخوار : دردی کش باده ٔ محبت مائیم پیمانه گسار بزم الفت مائیم آئینه ٔ هفتاد ودو ملت مائیم با اینهمه ، معن
خنگسارلغتنامه دهخداخنگسار. [ خ ِ ] (ص مرکب ) کسی را گویند که تمام موی سر او سفید شده باشد و معنی ترکیبی این لغت سفیدسر است ، چه خنگ بمعنی سفید و سار بمعنی سر باشد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) : چون سیرت چرخ را بدیدم کو کرد نژند و خنگسارم . <p class="author
غمگسارلغتنامه دهخداغمگسار. [ غ َ گ ُ ] (نف مرکب ) بمعنی غمزدای ... و چیزی که دورکننده ٔ غم بود. (از برهان ). آنچه اندوه ببرد. آنچه غم را دور کند : نه ز گیتی غمگساری اندر او جز بانگ غول نه ز مردم یادگاری اندر او جز استخوان . فرخی .مطر
سگسارلغتنامه دهخداسگسار. [ س َ ] (اِخ ) نام ولایتی است که سر مردم در آنجا مانند سر سگ و تن همچون آدمی باشد. (برهان ). || نام مردم آنجا (سگسار) [ سگستان ] هم هست . (برهان ). از: سک (سکا). رجوع کنید به [ سکستان ] + سار (= سر، پسوند) منسوب بقوم سکه ، سرزمین سکه . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) <spa
سگسارلغتنامه دهخداسگسار. [ س َ ] (ص مرکب ) سگ مانند، چه سار به معنی مانند هم هست . (برهان ) (آنندراج ) (از رشیدی ). مثل سگ یعنی بد و پلید. (غیاث ) : این گربه چشمک این سگک غوری غرک سگسارک مخنثک زشت کافرک . خاقانی (دیوان چ سجادی ص <span class