گزاردنفرهنگ فارسی عمیدادا کردن؛ بهجا آوردن؛ انجام دادن: ◻︎ اگر گفتم دعای میفروشان / چه باشد حق نعمت میگزارم (حافظ: ۶۵۲).
گزاردنلغتنامه دهخداگزاردن . [ گ ُ دَ ] (مص ) (از: گزار + دن ، پسوند مصدری ). گزاریدن . گزاشتن . جزو اول ویچار (شرح کردن ، توضیح دادن )، سانسکریت ویچاریتی (سنجیدن ، تأمل کردن ، وارسی کردن )، ویچارا (تأمل ، سنجیدن )، ویچارانا (تأمل ، شرح دادن )، پهلوی ویچاریشن ویچارتن . و رجوع شود به هوبشمان ا
زاریدنلغتنامه دهخدازاریدن . [ دَ ] (مص ) ناله کردن . (آنندراج ). گریه و زاری کردن . موئیدن . گریه ٔ زار کردن : چه موئی چه نالی چه گریی چه زاری که از ناله کردن چوما بی نوالی . فرخی .بریده شد نسبم از سیادت و ملکت بدین دو درد همی گر
زوردینلغتنامه دهخدازوردین . [ زَ وَ ] (اِ) ماه اول بهار که آغاز سال ایرانیان است و فروردین نیز گویند. (ناظم الاطباء).
زوریدنلغتنامه دهخدازوریدن . [ دَ] (مص ) نفرت داشتن و کراهت داشتن . || زبردستی کردن و زور کردن و ظلم نمودن . (ناظم الاطباء).
گزاردنیلغتنامه دهخداگزاردنی . [ گ ُ دَ ] (ص لیاقت ) قابل گزاردن . درخور گزاردن . رجوع به معانی گزاردن شود.
دراز گزاردنلغتنامه دهخدادراز گزاردن . [ دِ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) طول دادن گفتار یا تعبیری .- دراز گزاردن نماز ؛ طول دادن آن : کلید در دوزخست آن نمازکه در چشم مردم گزاری دراز.سعدی .
پیام گزاردنلغتنامه دهخداپیام گزاردن . [ پ َ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) رسالت . پیام بردن . پیام آوردن . پیام رساندن : هزبرانی که شیران شکارندبپای خود پیام خود گزارند. نظامی .کرا مجال سخن میرود بحضرت دوست مگر نسیم صبا این پیام بگزارد. <p
پیغام گزاردنلغتنامه دهخداپیغام گزاردن . [ پ َ / پ ِ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) ادای رسالت کردن . پیغام دادن از کسی بدیگری . پیام رساندن . پیغام دادن از کسی بدیگری . پیام رساندن : بوسهل نیک از جای بشد و من پیغام بتمامی بگزاردم . (تاریخ بیهقی ص <span c
گزاردنیلغتنامه دهخداگزاردنی . [ گ ُ دَ ] (ص لیاقت ) قابل گزاردن . درخور گزاردن . رجوع به معانی گزاردن شود.
دراز گزاردنلغتنامه دهخدادراز گزاردن . [ دِ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) طول دادن گفتار یا تعبیری .- دراز گزاردن نماز ؛ طول دادن آن : کلید در دوزخست آن نمازکه در چشم مردم گزاری دراز.سعدی .
درگزاردنلغتنامه دهخدادرگزاردن . [ دَ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) گزاردن . عفو کردن . بخشیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا) رجوع به درگذاردن شود.
پیام گزاردنلغتنامه دهخداپیام گزاردن . [ پ َ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) رسالت . پیام بردن . پیام آوردن . پیام رساندن : هزبرانی که شیران شکارندبپای خود پیام خود گزارند. نظامی .کرا مجال سخن میرود بحضرت دوست مگر نسیم صبا این پیام بگزارد. <p
پیغام گزاردنلغتنامه دهخداپیغام گزاردن . [ پ َ / پ ِ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) ادای رسالت کردن . پیغام دادن از کسی بدیگری . پیام رساندن . پیغام دادن از کسی بدیگری . پیام رساندن : بوسهل نیک از جای بشد و من پیغام بتمامی بگزاردم . (تاریخ بیهقی ص <span c