گریزپالغتنامه دهخداگریزپا. [ گ ُ ] (ص مرکب ) گریزپای . غلام و کنیز که هر بار گریزد. (غیاث ). || متوحش و رمنده . (آنندراج ). آنکه عادت به گریختن دارد. گریزپای : بروید ای حریفان بکشید یار ما رابمن آورید آخر صنم گریزپا را. (کلیات شمس چ فروزانفر
گُل سرخRosaواژههای مصوب فرهنگستانسردهای از گلسرخیان درختچهای ایستاده یا بالاروندۀ تیغدار با تعداد بسیاری گونۀ خودرو و اهلی که بیشتر بومی آسیا هستند، اما تعدادی هم بومی اروپا و شمال امریکا و شمالغربی افریقا هستند؛ گلها اغلب معطرند و براثر دستکاری ژنی در رنگ گلبرگ آنها تنوع بسیار ایجاد شده است؛ برگها متناوب و مرکب شانهای (pi
پَرگَنۀ ریشهایrhizoid colonyواژههای مصوب فرهنگستانپَرگَنهای که رشتههای ضخیم و معدود ریشهمانند آن به طرف بیرون رشد میکنند
تیزاب سلطانیaqua regiaواژههای مصوب فرهنگستانمایع بسیار خورنده و دودکنندهای که از یک قسمت نیتریکاسید و سه قسمت هیدروکلریکاسید تشکیل شده است و با تمام فلزها ازجمله طلا و نقره واکنش میدهد
پیرزالغتنامه دهخداپیرزا. (ص مرکب ،اِ مرکب ) آنکه از پدر و مادر سالخورد زاده و از آنروی ضعیف و زشت باشد. طفلی از پدری و مادری پیر: مگر پیرزائی ، چرا از سرما می هراسی ؟ چرا از سرمای کم متألم میشوی ؟ مگر پیرزائی ؟ || کسی که با موی سفید و بهیأت پیران ترنجیده پوست و زشت بدنیا آید.
گریزپایلغتنامه دهخداگریزپای . [ گ ُ ] (ص مرکب ) گریزپا : درس ادیب اگر بود زمزمه ٔ محبتی جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را. نظیری نیشابوری .رجوع به گریزپا شود.
آدم گریزپایفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اختیار آتی شخص دوریکننده، طفرهزن، آدم اززیرکار دررو، ترفندباز، طفل گریزپای، شاگرد مدرسهگریز، بچۀ مکتبگریز، سرباز فراری، خوددار، آدم پرهیزگار متقلب، آدم ترسو، شخص تنبل، وظیفهنشناس، شخص فراری آدم رویایی ممسک
سیماب پالغتنامه دهخداسیماب پا. (ص مرکب ) کنایه از مردم گریزپا، همچو غلام و طفلی که از مکتب بگریزد. (برهان ) (آنندراج ). گریزپا. (فرهنگ رشیدی ).
گریزپایلغتنامه دهخداگریزپای . [ گ ُ ] (ص مرکب ) گریزپا : درس ادیب اگر بود زمزمه ٔ محبتی جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را. نظیری نیشابوری .رجوع به گریزپا شود.