گریانلغتنامه دهخداگریان . [ گ ِرْ ] (نف ، ق ) گریه کنان . (برهان ) (آنندراج ). گرینده . باکی . (منتهی الارب ) : بنوبهاران بستای ابر گریان راکه از گریستن اوست این زمین خندان . رود
گریانلغتنامه دهخداگریان . [ گ ُرْ ] (اِ) آتشدان گرمابه باشد که آن را گلخن هم میگویند. || فدا یعنی کسی که خود را یا دیگری را بدان از بلا نجات دهد. (برهان ) (آنندراج ). ظاهراً مخفف
گریان شدنلغتنامه دهخداگریان شدن . [ گ ِرْ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) به گریه افتادن . گریستن و زاریدن : به هامون درون پیل گریان شودبه جیحون درون آب بریان شود. فردوسی .چنان تنگ شد بر دل من ج
گریاندنلغتنامه دهخداگریاندن . [ گ ِرْ دَ ] (مص ) به گریه انداختن . وادار به گریه کردن : اسخن اﷲ علیه ، بگریاند خدای او را. (منتهی الارب ). دوست آن است که بگریاند، دشمن آن است که بخ
گریان شدنلغتنامه دهخداگریان شدن . [ گ ِرْ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) به گریه افتادن . گریستن و زاریدن : به هامون درون پیل گریان شودبه جیحون درون آب بریان شود. فردوسی .چنان تنگ شد بر دل من ج
گریانیلغتنامه دهخداگریانی . [ گ ِرْ ] (حامص ) گریان بودن . گریستن : ز گریانی که هستم مرغ و ماهی همی گریند بر من همچو من زار.فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 161).