ویران گرلغتنامه دهخداویران گر. [ گ َ ] (ص مرکب ) ویران کن . ویران کننده : ای خنک آن را کز این ملکت بجَست که اجل این ملک را ویران گر است . مولوی .برآمد ز ویران گران غلغله فکندند در ب
سردبیانفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهکسی که سخنش گرم و گیرا نباشد؛ آنکه با سخنان سرد دیگری را مشمئز و آزرده سازد.
گیرالغتنامه دهخداگیرا. (نف ) مرکب از: گیر (گرفتن ) + الف پسوند فاعلی و صفت مشبهه . (حاشیه ٔبرهان چ معین ). گیرنده بسختی و محکمی و اخذکننده و با دست گیرنده . (ناظم الاطباء). گیرن
روشن نفسلغتنامه دهخداروشن نفس . [ رَ / رُو ش َ ن َ ف َ ] (ص مرکب ) که دم و نفس صافی و پاک دارد. که نفس گرم و گیرا و مؤثر دارد : در ایام سلطان روشن نفس نبیند دگر فتنه بیدار کس . سعد
دملغتنامه دهخدادم . [ دَ ] (اِ) نفس . (شرفنامه ٔ منیری ) (غیاث ) (لغت محلی شوشتر، خطی ) (دهار) (منتهی الارب ). نفس و هوایی که به واسطه ٔ حرکات آلات تنفس در شش داخل می شود و از
یخلغتنامه دهخدایخ . [ ی َ ] (اِ) آب فسرده شده که بر اثر سرما جامد شده باشد و جمس و هتشه و هسر و هسیر نیز گویند. (ناظم الاطباء). هَسَر. (لغت فرس اسدی ). ثلج . جمد. جمود. جلید.