گرستلغتنامه دهخداگرست . [ گ َ رَ ] (ص ِ) سیاه مست باشد که بعربی طافح گویند. (برهان ) (آنندراج ) : باز رسید مست ما، داد قدح بدست ماگر دهدی بدست تو شاد و خوشی و گرستی . مولوی .بنا
گرستفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهبسیار مست؛ سیاهمست: ◻︎ باز رسید مست ما داد قدح به دست ما / گر دهدی به دست تو شاد و خوشی و گرستی (مولوی: لغتنامه: گرست).
گرستنلغتنامه دهخداگرستن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص ) مخفف گریستن است که گریه کردن باشد. (غیاث ) (برهان ) (آنندراج ) : کسی را که در دل بود درد و غم گرستنش درمان بود لاجرم . فردوسی .خروش
گرستودنلغتنامه دهخداگرستودن . [ گ َ رَ دَ ] (اِ) کپان و آن ترازومانندی است که بسته ها و تنگهای بار را بدان سنجند. (برهان ) (آنندراج ). قپان . ظاهراً مصحف «گرستون » و «کرستون » است
گرستونلغتنامه دهخداگرستون . [ گ َ رَ ] (اِ) بمعنی گرستودن است که قپان باشد. (برهان ) (انجمن آرا) : خواهی به حسابش ده و خواهی به گزافه خواهی به ترازو ده وخواهی به گرستون . مولانا ز
گرستنلغتنامه دهخداگرستن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص ) مخفف گریستن است که گریه کردن باشد. (غیاث ) (برهان ) (آنندراج ) : کسی را که در دل بود درد و غم گرستنش درمان بود لاجرم . فردوسی .خروش
گرستودنلغتنامه دهخداگرستودن . [ گ َ رَ دَ ] (اِ) کپان و آن ترازومانندی است که بسته ها و تنگهای بار را بدان سنجند. (برهان ) (آنندراج ). قپان . ظاهراً مصحف «گرستون » و «کرستون » است
گرستونلغتنامه دهخداگرستون . [ گ َ رَ ] (اِ) بمعنی گرستودن است که قپان باشد. (برهان ) (انجمن آرا) : خواهی به حسابش ده و خواهی به گزافه خواهی به ترازو ده وخواهی به گرستون . مولانا ز
تباکیلغتنامه دهخداتباکی . [ ت َ ] (ع مص ) گرستن نمودن . (زوزنی ). خود را گریان نمودن . خویشتن چون گریانی ساختن . (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). گریه ٔ دروغ نمودن . (منتهی الا