گالش خیللغتنامه دهخداگالش خیل . [ ل ِ خ ِ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان رشت ، واقع در 6 هزارگزی شمال رشت . هوای آن جلگه ، معتدل ، مرطوب ، مالاریائی . دارای 17
گالش خیللغتنامه دهخداگالش خیل . [ ل ِ خ ِ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان خشابر طالش دولاب بخش رضوانده شهرستان طوالش ، واقع در ده هزارگزی جنوب رضوانده ، سر راه شوسه ٔ بندر انزلی به آستا
گالِشگویش بختیاریگالش، نام نوعى کفش لاستیکى مخصوص مالکان، که درون آن مخمل است و در زمستان روى کفش چرمى پوشند تا گلى نشود.
گالشدیکشنری فارسی به انگلیسیboot, cowhand, cowherd, galosh, galoshe, overshoe, rubbers, Wellington (bo
گالشلغتنامه دهخداگالش . [ ل َ / ل ِ ] (اِ) در لهجه ٔ مازندرانی و گیلکی شبان گاو را گویند چنانکه کرد در همانجا شبان گوسفند است . گاودار. گله دار.
خیللغتنامه دهخداخیل . [ خ َ ] (ع اِ) لشکر. سپاه . (ناظم الاطباء). گروه سواران . (غیاث اللغات ). لشکریان . سپاهیان . نظامیان . عساکر. آنان که خدمت لشکری کنند : که هرچند هستند خی
پللغتنامه دهخداپل . [ پ ُ ] (اِ) طاقی باشد که بر رودخانه ٔ آب بندند و آن را به عربی قنطره خوانند. (برهان قاطع). طاقی که بر روی آب بندند.چیزی که روی رود برای عبور سازند. پول .
گالالغتنامه دهخداگالا. (اِخ ) نام قوم بزرگی است در افریقای شرقی . مسکن و مأوای اصلی آنها در طرف جنوب حبشه است ، اما بنقاط داخلی افریقا انتشار یافت ، تا سودان و حتی سودان غربی ر
ذنب الخیللغتنامه دهخداذنب الخیل . [ ذَ ن َبُل ْ خ َ ] (ع اِ مرکب ) اَمسوخ . کنیاث . در ترجمه ٔ صیدنه ٔ ابوریحان آمده است : ابوحنیفه گوید: او را لحیةالتیس گویند و در زمین عرب بسیار با
گذرلغتنامه دهخداگذر. [ گ ُ ذَ ] (اِ) راه . گذار. عبره . راهی که بجهت عبور دریا معین باشد. (آنندراج ) (غیاث ). معبر. جاده . راه شاه . گذری فراخ که از آنجا به راههاو جایهای بسیار