کییلغتنامه دهخداکیی . [ ک َ / ک ِ ] (حامص ) پادشاهی . (ناظم الاطباء). پادشاهی . شاهی : کلاه کیی . (فرهنگ فارسی معین ) : دریغ آن کیی فر و آن چهر و برزدریغ آن بلند اختر و دست و گرز. فردوسی .که چون ک
کییلغتنامه دهخداکیی . [ ک َ / ک ِ ] (حامص ) مقرون به زمان بودن : لیکن فرق میان اسم و کلمه که اسم دلیل بود بر معنی دلیل نبود بر کیی آن معنی ، چنانکه گویی مردم و دوستی . و اما کلمه دلیل بود بر معنی و کیی آن معنی چنانک گویی «بزد» که دلیل
چپقی شمعspark plug cap, spark plug connector, plug lead connector, plug capواژههای مصوب فرهنگستانقطعهای که سیم شمع را به شمع اتصال میدهد
بُردار کیوQ vectorواژههای مصوب فرهنگستانبُرداری افقی که واگرایی آن در نظریۀ شبهزمینگَرد و نیمهزمینگَرد در سمت راست معادلۀ امگا ظاهر میشود
قدر کیوQ magnitudeواژههای مصوب فرهنگستانقدر فروسرخ یک جِرم نجومی که به کمک قدر یو و قدر بی و قدر وی محاسبه میشود و مستقل از سرخش (reddening) میانستارهای است
وارون QQ inverse, Q-1واژههای مصوب فرهنگستانوارون مقدار Q که آهنگ فرواُفت انرژی را برای موجهای حجمی یا سطحی در هر دوره مشخص میکند متـ . وارون ضریب کیفیت
کييبدیکشنری عربی به فارسیبي حفاظ , درمعرض بادسرد , متروک , غم افزا , دلتنگ کننده , پريشان کننده , ملا لت انگيز , مايه افسردگي , تاريک , تيره , افسرده , ترشرو , کج خلق , عبوس , وسواسي
کییشلغتنامه دهخداکییش . [ ک َ / ک ِ ] (اِ) به معنی جبار و قهار باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء). از برساخته های فرقه ٔ آذرکیوان است . رجوع به فرهنگ دساتیر ص 262 شود.
کییکةلغتنامه دهخداکییکة. [ ک ُ ی َی ْ ک َ ] (ع اِ مصغر) مصغر کَیْکة. تخم مرغ کوچک . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
کییکیةلغتنامه دهخداکییکیة. [ ک ُ ی َی ْ کی َ ] (ع اِ مصغر) مصغر کَیْکة. تخم مرغ کوچک .(از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از آنندراج ).
کاءلغتنامه دهخداکاء. (ع ص ) ضعیف . جبان . (صراح اللغة). || سست و بددل . کاءَة بالتاء و کیی و کیاة بفتحهما مثله . (منتهی الارب ). || (مص ) ترسیدن . (منتهی الارب ).
صطخرلغتنامه دهخداصطخر. [ ص ِ طَ ] (اِخ ) مخفف اصطخر است : چو شد روشنک سوی شهر صطخرپذیره شدش هر که بودیش فخر. فردوسی .سوی طیسفون شد ز شهر صطخرکه گردن کشان را بدان بود فخر. فردوسی .ز کرمان بیامد بشهر
داددهلغتنامه دهخدادادده . [ دِه ْ ] (نف مرکب ) داددهنده . عادل . عدل . عدالت ورزنده : سخنگوی و روشن دل و دادده کهان را بکه دارد و مه بمه .فردوسی .همه دادده باش و پروردگارخنک مرد بخشنده ٔ بردبار. فردوسی .</p
چنان و چنینلغتنامه دهخداچنان و چنین . [ چ ُ / چ ِ ن ُ چ ُ / چ ِ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) کذا و کذا. مؤلف آنندراج بنقل از جواهرالحروف نویسد که : «چنان و چنین » را جایی استعمال کنند که دو چیز یا دو شخص مجهول الحقیقة مراد باشند. لیکن
کییشلغتنامه دهخداکییش . [ ک َ / ک ِ ] (اِ) به معنی جبار و قهار باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء). از برساخته های فرقه ٔ آذرکیوان است . رجوع به فرهنگ دساتیر ص 262 شود.
کییکةلغتنامه دهخداکییکة. [ ک ُ ی َی ْ ک َ ] (ع اِ مصغر) مصغر کَیْکة. تخم مرغ کوچک . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
کییکیةلغتنامه دهخداکییکیة. [ ک ُ ی َی ْ کی َ ] (ع اِ مصغر) مصغر کَیْکة. تخم مرغ کوچک .(از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از آنندراج ).
یکییلغتنامه دهخدایکیی . [ ی َ / ی ِ ] (حامص ) احدیت . یکی بودن . یگانگی : بدان که هر چیز که در تو محال است در ربوبیت صادق است چون یکیی که هرکه یکی را به حقیقت بدانست از محض شرک بری گشت . (قابوسنامه ، از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به اح