کژدملغتنامه دهخداکژدم . [ ک َ دُ ] (اِ مرکب ) جانوری است گزنده و آن را به تازی عقرب خوانند و به کاف فارسی (گژدم ) چنانکه گمان برند خطاست و به زاء عربی نیز درست است و عقرب را کژد
کژدم خوارهلغتنامه دهخداکژدم خواره . [ ک َ دُ خوا / خا رَ / رِ ] (اِ مرکب ) نام جانوری است در دیار خوزستان از ولایت پارس گویند چون به راه میرود دم خود را به زمین میکشد و هرکرا بزند هلا
کژدم زدهلغتنامه دهخداکژدم زده . [ ک َ دُ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آزرده به نیش کژدم . کسی که کژدم او را نیش زده باشد : می زده را هم بمی دارو و مرهم بودراحت کژدم زده کشته ٔ کژدم بود
کژدم فسایلغتنامه دهخداکژدم فسای . [ ک َ دُ ف َ ] (نف مرکب ) افساینده و افسون کننده ٔ کژدم . آنکه علاج کژدم زده به افسون کند مثل مارافسای . (آنندراج ). آنکه عقرب را افسون کند و گزیدگی
کژدم مزاجلغتنامه دهخداکژدم مزاج . [ ک َ دُ م ِ / م َ ] (ص مرکب ) دارای طبیعت عقرب از لحاظ گزندگی و نیش زنندگی : تو گر کژدم مزاجی لقمه خور پاک رها کن کج مزاجان را به خاشاک .امیرخسرو (
کژدم خوارهلغتنامه دهخداکژدم خواره . [ ک َ دُ خوا / خا رَ / رِ ] (اِ مرکب ) نام جانوری است در دیار خوزستان از ولایت پارس گویند چون به راه میرود دم خود را به زمین میکشد و هرکرا بزند هلا
کژدم زدهلغتنامه دهخداکژدم زده . [ ک َ دُ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آزرده به نیش کژدم . کسی که کژدم او را نیش زده باشد : می زده را هم بمی دارو و مرهم بودراحت کژدم زده کشته ٔ کژدم بود
کژدم فسایلغتنامه دهخداکژدم فسای . [ ک َ دُ ف َ ] (نف مرکب ) افساینده و افسون کننده ٔ کژدم . آنکه علاج کژدم زده به افسون کند مثل مارافسای . (آنندراج ). آنکه عقرب را افسون کند و گزیدگی