کوهجلغتنامه دهخداکوهج . [ هَِ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش بستک که در شهرستان لار واقع است و 1136 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کوهجلغتنامه دهخداکوهج . [ هَِ ] (اِ) آلوی کوهی را گویند و به عربی زعرور خوانند و درخت آن را عوسج می گویند. (برهان ) (آنندراج ). زالزالک و کیل کوهی که به تازی زعرور و درخت آن را
کوهجردلغتنامه دهخداکوهجرد. [ ج ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان فسارود که در بخش داراب شهرستان فسا واقع است و 219 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کَهْجُلگویش گنابادی در گویش گنابادی خوشه هایی از گندم را گویند که نیم کوفته باقی می ماندند و باید پس از غربال کردن مجددا با «خوشِه کَو» (خوشه کوب) کوبیده شوند.
کوه سلامگویش گنابادی در گویش گنابادی یعنی درآمدن زایده در پلک پایین چشم ناشی از آلودگی را گویند و اعتقاد داشتند برای خوب شدن آن باید بر کوه انسان سلام کند ، پلکآماس ، بلفاریت ، Ble
کوهجردلغتنامه دهخداکوهجرد. [ ج ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان فسارود که در بخش داراب شهرستان فسا واقع است و 219 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کوهیجلغتنامه دهخداکوهیج . (اِ) به معنی کوهج است که آلوی کوهی باشد، و به عربی زعرور خوانند. (برهان ). زالزالک ، که به تازی زعرور گویند. (ناظم الاطباء). کوهج . کویج . کویژ. کوهیک (
فاریابلغتنامه دهخدافاریاب . [ فارْ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش بستک شهرستان لار که در 18 هزارگزی جنوب باختری بستک و جنوب رود کوهج واقع است . جلگه ای گرمسیر، مالاریایی و سکنه
زعرورفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهگیاهی خودرو و کوهی با برگهای بریده و میوۀ کوچک سرخرنگ که در گذشته مصرف دارویی داشته؛ علف شیران؛ علف خرس؛ کیل سرخ؛ نمتک؛ کوهج؛ ازدف.