کون مرزیلغتنامه دهخداکون مرزی . [ م َ ] (حامص مرکب ) کون کنی . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
کونلغتنامه دهخداکون . [ ک َ ] (ع مص )بودن . (ترجمان القرآن ) (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). بودن و هست شدن ، و کِیان و کینونة مثل آن است . (منتهی الارب ). کان الشی ٔ کوناً و کی
کونلغتنامه دهخداکون . [ ک َ وَ ] (اِ) درختی است خاردار و ساق آن بی خار. صاحب مخزن الادویه گفته به فارسی آن را کُم گویند و به شیرازی بالش عاشقان خوانند به سبب درشتی خارهای آن و
کون مرزیلغتنامه دهخداکون مرزی . [ م َ ] (حامص مرکب ) کون کنی . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
مرزلغتنامه دهخدامرز. [ م ُ ] (اِ) مقعد. (برهان قاطع) (رشیدی ) (انجمن آرا). نشستگاه . (اوبهی ) (برهان قاطع). سوراخ مقعد. (غیاث اللغات ). مخرج سفلی . سوراخ کون از انسان و حیوانات
مرزگونلغتنامه دهخدامرزگون . [ ] (اِ) آلت تناسل . (برهان قاطع). آلت مردی . (فرهنگ خطی از مؤید الفضلاء). ظاهراً مرز کون درست است . (حاشیه ٔ دکتر معین بر برهان قاطع). رجوع به مُرز د
مضرطلغتنامه دهخدامضرط. [ م َ رِ ] (ع اِ) اِست . کون . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فمضرط الموسر عرنینه و معطس المفلس مفساه .؟ (از مرزبان نامه ص 181).
منطویلغتنامه دهخدامنطوی . [ م ُ طَ ] (ع ص )نوردیده شونده و درهم پیچیده شونده . (غیاث ) (آنندراج ).پیچیده و نوردیده شده . (ناظم الاطباء). درهم نوردیده . درنوردیده . درنوشته . درپی