کوسیلغتنامه دهخداکوسی . (اِخ ) دهی از دهستان نازلو که در بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه واقع است و 199 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
کوسیلغتنامه دهخداکوسی . [ سی ی ] (ع ص ) منسوباً، اسب کوتاه دستها. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ستور دست و پا کوتاه . (ناظم الاطباء). اسب کوتاه دست که هیچگاه به هنگام رفتن به گله ٔ
کوثیلغتنامه دهخداکوثی . [ ثا ] (اِخ ) نهری است در عراق و گویند نخستین نهری است که کنده و از رودخانه ٔ فرات منشعب شده است . (از معجم البلدان ).
کوثیلغتنامه دهخداکوثی . [ ثا ] (اِخ ) موضعی است در سواد عراق در خاک بابل و مشهد ابراهیم خلیل (ع ) در همین جاست . (از معجم البلدان ). رجوع به معجم البلدان شود.
کوسیادلغتنامه دهخداکوسیاد. (اِ) سنگ سیاهی باشد که سوهان در آن کار نکند و چون در آب گذارند ماهیان بر آن جمع شوند. گویند مکلس آن را یعنی سوخته ٔ آن را با آهن ضم کنند سیماب را منعقد
کوسیانلغتنامه دهخداکوسیان . [ کُس ْ سیا ] (اِخ ) کوسی ها . کشو. کاسو.کاسی . کیسی . کوسی . کاس سیت . و رجوع به کاسیان در همین لغت نامه و ایران باستان ج 2 صص 1907-1909 شود.
کوسیجلغتنامه دهخداکوسیج . (اِخ ) دهی از دهستان قلعه دره سی که در بخش حومه ٔ شهرستان ماکو واقع است و 172 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کوسیدنلغتنامه دهخداکوسیدن . [ دَ ] (مص ) صاحب جهانگیری در کلمه ٔ کوس به معنی کوفتن این بیت فردوسی را شاهد آورده است : گیاهی که گویم تو با شیر و مشک بکوس و بکن هر دو در سایه خشک .
کوسیانلغتنامه دهخداکوسیان . [ کُس ْ سیا ] (اِخ ) کوسی ها . کشو. کاسو.کاسی . کیسی . کوسی . کاس سیت . و رجوع به کاسیان در همین لغت نامه و ایران باستان ج 2 صص 1907-1909 شود.
کوسیادلغتنامه دهخداکوسیاد. (اِ) سنگ سیاهی باشد که سوهان در آن کار نکند و چون در آب گذارند ماهیان بر آن جمع شوند. گویند مکلس آن را یعنی سوخته ٔ آن را با آهن ضم کنند سیماب را منعقد
کوسیجلغتنامه دهخداکوسیج . (اِخ ) دهی از دهستان قلعه دره سی که در بخش حومه ٔ شهرستان ماکو واقع است و 172 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).