کوزگکفرهنگ فارسی عمیدکوزۀ کوچک: ◻︎ خیز تا بر گل نو کوزگکی باده خوریم / پیش تا از گِل ما کوزه کند دست زمان (فرخی: ۴۴۰).
کوزکلغتنامه دهخداکوزک . [ زَ ] (اِ مصغر) کعب پا باشد. (فرهنگ سروری ). قوزک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : موسی چهل گز بود و عصای چهل گز بود و چهل گز برجست و عصا بر کوزک پای او توانست زد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به قوزک شود.
قوزکلغتنامه دهخداقوزک . [ زَ ] (اِ مصغر) مصغر قوز. || استخوان برآمده ٔ ساق پا. غوزک . رجوع به غوزک شود.
قویجقلغتنامه دهخداقویجق . [ ج ] (اِخ ) دهی است از بخش اترک شهرستان گنبد قابوس ، 150 تن جمعیت دارد و مردم آن از طایفه ٔ چای وار ایگدر هستند و در این محل بشغل گله داری و زراعت دیم بحالت چادرنشینی زندگی مینمایند. آهو در اطراف آن زیاد دیده میشود. (از فرهنگ جغرافیا
غولکلغتنامه دهخداغولک . [ ل َ ] (اِ) کوزه ای باشد که تمغاچیان و مردم مشاهد متبرکه دارند تا زر و سیمی که از مردم بگیرند یا مردم بطریق نذر نهند در میان آن اندازند.(فرهنگ جهانگیری ). کوزه ٔ چرم کرده که تمغاچیان و محترفه زر در آن اندازند. (فرهنگ رشیدی ). کوزگک سفالین یا صندوقچه ای فلزی که کودکان
غلکلغتنامه دهخداغلک . [ غ ُل ْ ل َ ] (اِ) کوزه ای باشد که سر آن را به چرم گیرند و سوراخی در آن کنند، و تمغاچیان و راهداران و غیرهم زری که از مردم بگیرند در آن کوزه ریزند، و در بعضی از مزارها و بقعه ها نیز هست که مجاوران و خدمه ٔ آنجا زر خیرات و نذورات در آن ریزند و در قمارخانه ها معمول و «غل