کوزگکفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهکوزۀ کوچک: ◻︎ خیز تا بر گل نو کوزگکی باده خوریم / پیش تا از گِل ما کوزه کند دست زمان (فرخی: ۴۴۰).
کوزکلغتنامه دهخداکوزک . [ زَ ] (اِ مصغر) کعب پا باشد. (فرهنگ سروری ). قوزک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : موسی چهل گز بود و عصای چهل گز بود و چهل گز برجست و عصا بر کوزک پای او
کوزکان خداهلغتنامه دهخداکوزکان خداه . [ ک َ خ ُ ] (اِخ ) پادشاهان کوزکانان یا جوزجانان بدین نام موسوم بودند. (از احوال و اشعار رودکی ص 176، از آثار الباقیه ). و رجوع به کوزکانان و گوزگ
غلکلغتنامه دهخداغلک . [ غ ُل ْ ل َ ] (اِ) کوزه ای باشد که سر آن را به چرم گیرند و سوراخی در آن کنند، و تمغاچیان و راهداران و غیرهم زری که از مردم بگیرند در آن کوزه ریزند، و در
غولکلغتنامه دهخداغولک . [ ل َ ] (اِ) کوزه ای باشد که تمغاچیان و مردم مشاهد متبرکه دارند تا زر و سیمی که از مردم بگیرند یا مردم بطریق نذر نهند در میان آن اندازند.(فرهنگ جهانگیری
کوز گشتنلغتنامه دهخداکوز گشتن . [ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) کوز شدن . خمیده و منحنی شدن . چفته و دوتا شدن : بدو گفت نیرنگ داری هنوزنگردد همی پشت شوخیت کوز. فردوسی .کوزگردد بر سپهر از عشق
کوزکلغتنامه دهخداکوزک . [ زَ ] (اِ مصغر) کعب پا باشد. (فرهنگ سروری ). قوزک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : موسی چهل گز بود و عصای چهل گز بود و چهل گز برجست و عصا بر کوزک پای او