کهللغتنامه دهخداکهل . [ ک ُهَْ هََ ](ع ص ، اِ) ج ِ کَهْل . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به کَهْل (ع ص ) شود.
کهللغتنامه دهخداکهل . [ ک َ ] (ع ص ) مرد نه پیر نه جوان . (ترجمان القرآن ). دوموی . دومویه . نیم عمر. میانه سال . (زمخشری )(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مرد سیاه سپیدموی باوق
کحللغتنامه دهخداکحل .[ ک َ ] (ع مص ) سرمه کشیدن چشم را. (منتهی الارب ). کُحل گذاردن در چشم . (اقرب الموارد). || سخت شدن سال . (منتهی الارب ). کحل سنة؛ سختی آن . (اقرب الموارد).
کحللغتنامه دهخداکحل . [ ک َ ] (ع اِ) نام آسمان و منه :صرحت کحل ، اذا لم یکن فی السماء غیم . (منتهی الارب ). آسمان و گویند صرحت کحل ؛ هنگامی که ابر در آسمان نباشد. (از اقرب المو
کحللغتنامه دهخداکحل . [ ک َ ح َ ] (ع مص ) سرمه گون شدن چشم بسرشت و سیاه گون شدن روئیدن گاه پلک و الفعل من سمع و منه قوله لیس التکحل فی العینین کالکحل . (منتهی الارب ) (اقرب الم
کهل بلاغیلغتنامه دهخداکهل بلاغی . [ ک ُ هَُ ب ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان آتش بیک است که در بخش سراسکند شهرستان تبریز واقع است و 245 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کهل گردیدنلغتنامه دهخداکهل گردیدن . [ ک َ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) دوموی شدن : اکتهال ؛ کهل گردیدن . (منتهی الارب ). رجوع به اکتهال و کهل شود.
کهل بلاغیلغتنامه دهخداکهل بلاغی . [ ک ُ هَُ ب ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان آتش بیک است که در بخش سراسکند شهرستان تبریز واقع است و 245 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کهل گردیدنلغتنامه دهخداکهل گردیدن . [ ک َ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) دوموی شدن : اکتهال ؛ کهل گردیدن . (منتهی الارب ). رجوع به اکتهال و کهل شود.
کَهْلاًَفرهنگ واژگان قرآنميانسالي (کهل به کسي گفته ميشود که جوانيش با پيري مخلوط شده و چه بسا گفته باشند کهل کسي است که سنش به سيوچهار سال رسيده باشد )
کهلونلغتنامه دهخداکهلون . [ ک َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ کهل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (اقرب الموارد). رجوع به کهل شود.