کنیزکلغتنامه دهخداکنیزک . [ ک َ زَ ] (اِ مصغر) کاف آخر این لفظ جزو کلمه نیست بلکه برای تصغیر یا تحقیر است .(غیاث ). مصغر کنیز یعنی کنیز خردسال . (ناظم الاطباء). پهلوی ، پازند کنی
کنیزکفرهنگ انتشارات معین(کَ زَ) (اِمصغ .) 1 - دخترک . 2 - پرستار زن خرد. 3 - دخترک یا زنکی که بَرده باشد.
کنیزک فروشلغتنامه دهخداکنیزک فروش . [ ک َ زَ ف ُ ] (نف مرکب ) که کنیزک فروشد.که کنیز فروشد. فروشنده ٔ برده ٔ مادینه : شاه بس کز کنیزکان شد دوربه کنیزک فروش شد مشهور.نظامی .
کنیزک بازیلغتنامه دهخداکنیزک بازی . [ ک َ زَ ] (حامص مرکب ) معاشرت با زنان . مشغول شدن با آنان : چون پادشاهی بر وی قرار گرفت سر در نشاط و شراب و کنیزک بازی و تنعم نهاد. (فارسنامه ٔ اب
کنیزک زادهلغتنامه دهخداکنیزک زاده .[ ک َ زَ دَ / دِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) فرزند شخص از کنیز و داه . (ناظم الاطباء). اَنقَس . (منتهی الارب ).
انگشت کنیزکانلغتنامه دهخداانگشت کنیزکان . [ اَ گ ُ ت ِ ک َ زَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نوعی انگور کوهی . (از هفت قلزم ) (از مؤید الفضلاء) (از ناظم الاطباء). اصابعالعذاری و آن نوعی انگ
کنیزک فروشلغتنامه دهخداکنیزک فروش . [ ک َ زَ ف ُ ] (نف مرکب ) که کنیزک فروشد.که کنیز فروشد. فروشنده ٔ برده ٔ مادینه : شاه بس کز کنیزکان شد دوربه کنیزک فروش شد مشهور.نظامی .
کنیزک بازیلغتنامه دهخداکنیزک بازی . [ ک َ زَ ] (حامص مرکب ) معاشرت با زنان . مشغول شدن با آنان : چون پادشاهی بر وی قرار گرفت سر در نشاط و شراب و کنیزک بازی و تنعم نهاد. (فارسنامه ٔ اب
کنیزک زادهلغتنامه دهخداکنیزک زاده .[ ک َ زَ دَ / دِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) فرزند شخص از کنیز و داه . (ناظم الاطباء). اَنقَس . (منتهی الارب ).
انگشت کنیزکانلغتنامه دهخداانگشت کنیزکان . [ اَ گ ُ ت ِ ک َ زَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نوعی انگور کوهی . (از هفت قلزم ) (از مؤید الفضلاء) (از ناظم الاطباء). اصابعالعذاری و آن نوعی انگ
آب دستانفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده= آفتابه: ◻︎ کنیزک ببُرد آبدستان و تَشت / ز دیدار مهمان همی خیره گشت (فردوسی: ۶/۴۹۱).