کنعانلغتنامه دهخداکنعان . [ ک َ ] (اِخ ) ناحیه ای در عراق (در استان دیالی ) نام آن مهروز بوده است . عتبةبن ابی وقاص بعد از جنگ جلولا (637 م .) به صلح آن را گرفت . (از المنجد).
کنعانلغتنامه دهخداکنعان . [ ک َ ] (اِخ ) نام پدر نمرود علیه اللعنة. (برهان ) (آنندراج ). نام پدر نمرود. (ناظم الاطباء). و رجوع به پاورقی ماده ٔ قبل شود.
کنعانلغتنامه دهخداکنعان . [ ک َ ] (اِخ ) نام پسر نوح (ع ) است . (برهان ) (آنندراج ). نام پسر سام بن نوح . (ناظم الاطباء). (حلیم و بردبار) پسر چهارمین حام است (سفر پیدایش 10:6) (ا
کنعانلغتنامه دهخداکنعان . [ ک َ ] (اِخ ) نام شهری است که مسکن یعقوب و مولد یوسف (ع ) بوده است .(برهان ) (آنندراج ). نام شهری که یعقوب در آن مسکن داشت . (ناظم الاطباء). زمین کنعان
کنائنلغتنامه دهخداکنائن . [ ک َ ءِ ] (ع اِ) ج ِ کَنَّة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (دهار) (ناظم الاطباء).
کنعانیلغتنامه دهخداکنعانی . [ ک َ ] (ص نسبی ) منسوب به شهر کنعان . (ناظم الاطباء) : ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شدوقت آن است که بدرود کنی زندان را. حافظ.یوسفت نام نهادند و به گرگ
کنعانیونلغتنامه دهخداکنعانیون . [ ک َ نی یو ] (اِخ ) منسوب به کنعان و اینان به لغتی نزدیک به لغت عرب سخن گویند. (از معجم البلدان ). گروهی از نسل کنعان بن سام بن نوح که به لغتی مشابه
کنعانیفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهاز مردم کنعان: ◻︎ ماهِ کنعانی من مسند مصر آنِ تو شد / گاهِ آن است که بدرود کنی زندان را (حافظ: ۳۴).
پیر کنعانلغتنامه دهخداپیر کنعان . [ رِ ک َ ] (اِخ ) پیر کنعانی . کنایه از یعقوب پیغمبر. (غیاث ) : شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت .حافظ.
کنعانیلغتنامه دهخداکنعانی . [ ک َ ] (ص نسبی ) منسوب به شهر کنعان . (ناظم الاطباء) : ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شدوقت آن است که بدرود کنی زندان را. حافظ.یوسفت نام نهادند و به گرگ
کنعانیونلغتنامه دهخداکنعانیون . [ ک َ نی یو ] (اِخ ) منسوب به کنعان و اینان به لغتی نزدیک به لغت عرب سخن گویند. (از معجم البلدان ). گروهی از نسل کنعان بن سام بن نوح که به لغتی مشابه
کنعانیفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهاز مردم کنعان: ◻︎ ماهِ کنعانی من مسند مصر آنِ تو شد / گاهِ آن است که بدرود کنی زندان را (حافظ: ۳۴).