کنداوریلغتنامه دهخداکنداوری . [ ک ُ وَ ] (حامص مرکب ) کندآوری . دلاوری و بهادری و مردانگی . (ناظم الاطباء). رشادت . دلاوری . (از فهرست ولف ). عجب . تبختر. (یادداشت به خط مرحوم دهخد
کنداوریفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. دلیری: ◻︎ چگونه سر آمد به نیکاختری / بر ایشان برآن روز کنداوری (فردوسی: ۱/۱۲).۲. بزرگی.
گزیردنلغتنامه دهخداگزیردن . [ گ ُ دَ ] (مص ) چاره کردن و گزردن . (آنندراج ) : که این بسته [ ضحاک ] را تا دماوند کوه ببر همچنین تازیان بی گروه که نگزیرد از مهتری بهتری سپهبدنژادی و
پستیلغتنامه دهخداپستی . [ پ َ ] (حامص ) پائینی . فرود. سِفل . سُفل . سفح . حضیض . مقابل بالا و بالائی : چو آگاه شد رستم نامجوی ز پستی ببالا نهادند روی . فردوسی .ز جنگش به پستی ب
گندآورلغتنامه دهخداگندآور. [ گ ُ وَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) مرد مردانه . (لغت فرس اسدی ). مردم شجاع و دلاور و مردانه را گویند. (برهان ) (آنندراج ). جنگجو. سلحشور. سلیح شور. جنگاور.
گرازانلغتنامه دهخداگرازان . [ گ ُ ] (نف ، ق ) جلوه کنان و خرامان . (برهان ). در حال گرازیدن . رفتنی به تبختر : چون برفتی چنان به نیرو رفتی [ پیغمبر صلوات اﷲ علیه ] که گفتی پای از
بارنامه کردنلغتنامه دهخدابارنامه کردن . [ م َ / م ِ ک َ دَ ] (مص مرکب )نازش و مباهات کردن : و این لافی نیست که میزنم و بارنامه ای نیست که میکنم بلکه عذری است که بسبب این تاریخ میخواهم .