کمچهلغتنامه دهخداکمچه . [ ک َ چ َ / چ ِ ] (هزوارش ، اِ) به لغت زند و پازند ملخ را گویند و به عربی جراد خوانند. (برهان ) (آنندراج ). به لغت زند و پازند ملخ . (ناظم الاطباء). هزوا
کمچهلغتنامه دهخداکمچه . [ ک َ چ َ / چ ِ ](اِ) قاشق . چمچه . کفچه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ظاهراً تحریفی است از چمچه به معنی قاشق بزرگ و چیزهایی مانند آن . (فرهنگ لغات عامی
کمچهکِشیrabotageواژههای مصوب فرهنگستانتراشیدن نهشتههای باستانی معمولاً با لبۀ تیز کمچه برای نمایان شدن تفاوت رنگ و لکهها و آثار جزئی حاصل از فعالیتهای انسان
قاشقکلغتنامه دهخداقاشقک . [ ش ُ ق َ ] (اِ مصغر) کمچه . مضراب سنتور، آلت موسیقی معروف . || زدنی به چهار انگشت دست سبابه و وسطی و خِنْصِر و بنصر فراهم آورده چون ناوی .
خیسهلغتنامه دهخداخیسه . [ خ َ س َ / س ِ ] (اِ) بیل . کمچه . چمچه . خاک انداز.بیلچه . مقحاة. مسحاة. مجرفه . (یادداشت مؤلف ) : چون مهد بساری رسید شاه ایوان و سرای بهشت آئین فرمود
کفچهلغتنامه دهخداکفچه . [ ک َ چ َ / چ ِ ] (اِ) چمچه . (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ). کفگیر. کمچه . چمچه . (انجمن آرا). چمچه ٔ کلان . (غیاث ). ملعقه . (دهار). کفچ . کپچ . کپچه . کبچ