کمهلغتنامه دهخداکمه . [ ک ُم ْه ْ ] (ع اِ) ماهی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). قسمی از ماهی . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کمهلغتنامه دهخداکمه . [ ک ُ م َ / م ِ ] (اِ) کلبه را گویند. (از سفرنامه ٔ شاه ایران از آنندراج ). کومه . کلبه . (فرهنگ فارسی معین ).
کمهلغتنامه دهخداکمه . [ ک ُ م ِ ] (اِخ ) دهی از بخش سمیرم بالاست که در شهرستان شهرضا واقع است و 500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
کمهلغتنامه دهخداکمه . [ ] (اِخ ) کمه و فاروق و سیرا شهرکی است [ از کوره ٔ اصطخر ] و دیههای بزرگ و نواحی هوای آن سردسیر است معتدل و آبهای روان خوش دارد و میوه ها باشد از هر نوعی و نخجیرگاه است و همه آبادان است و به حومه ٔ آن جامع و منبر است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص <span class="hl" dir="ltr
کمهلغتنامه دهخداکمه . [ ک َ م َ / م ِ ] (اِ) کامه . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کامه (شیر و دوغ در هم جوشانیده ) شود.
تکجلوهcameo appearance, cameo 1, cameo roleواژههای مصوب فرهنگستانحضور کوتاهمدت یک بازیگر معروف در فیلم
نورپردازی برجستهسازcameo lighting, cameo 2واژههای مصوب فرهنگستانانداختن نور بر روی بازیگران با پسزمینۀ تیره برای تأکید و برجسته کردن آنها
قیمه قیمه کردنلغتنامه دهخداقیمه قیمه کردن . [ ق َ م َ ق َ م َ / ق ِ م ِ ق ِ م ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) ریزریز کردن . خردخرد کردن چیزی را (گوشت و جز آن ). (فرهنگ فارسی معین ) : نمیدهد دل روشن ز دست همواری برنگ کچکرش از تیغ قیمه قیمه کنند.<br
کمهاءلغتنامه دهخداکمهاء. [ ک َ ] (ع ص ) مؤنث اکمه . (اقرب الموارد) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اکمه شود.
کمهدلغتنامه دهخداکمهد. [ ک ُ هَُ ](ع ص ) بزرگ سر نره . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). بزرگ حشفه . (ناظم الاطباء). || سر نره ٔ بزرگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). حشفه ٔ کلان . (ناظم الاطباء).
کمهرلغتنامه دهخداکمهر. [ ک ُ م ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان کمهر و کاکان است که در بخش اردکان شهرستان شیراز واقع است و 761 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کمهریلغتنامه دهخداکمهری . [ ک َ م ُ ] (اِ) نوعی از انگور. (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
کمهلةلغتنامه دهخداکمهلة. [ ک َ هََ ل َ ](ع مص ) فراهم آوردن جامه و استوار بستن آن جهت سفر. || گرد آوردن شتران . || منع کردن حق کسی را. گویند: کمهل علینا؛ ای منعنا حقنا. || پوشیدن سخن و تعمیه نمودن آن را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کمةلغتنامه دهخداکمة. [ ک ُم ْ م َ ] (ع اِ) کلاه گرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).عربی است ، کلاه گرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
غبارناکلغتنامه دهخداغبارناک .[ غ ُ ] (ص مرکب ) دارای غبار. غبارآلوده : افق غاصب ؛ افق غبارناک . (منتهی الارب ). کمه َالنهار؛ غبارناک گردید روز و فروپوشید گرد آفتاب آن را. (منتهی الارب ).
قنجواژهنامه آزادقِنج= نیش، هر چیز نوک تیز خار مانند:«قِنجِ گاردیم دردِش کَمَه اَما زهرش ناکارَه» نیش گاردیم(نوعی عقرب زرد در شوشتر که موقع راه رفتن دم خود را روی زمین می کشد) درد کمی دارد ولی زهرش خیلی خطرناک است.
تکمکملغتنامه دهخداتکمکم . [ ت َ ک َ ک ُ ] (ع مص ) کلاه گرد پوشیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پوشیدن کُمَّة و آن قلنسوه ٔ مدور است . (از اقرب الموارد). || فروشدن در جامه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || فروپوشیدن سر را. (منتهی الارب ) (آنندراج )
کمهاءلغتنامه دهخداکمهاء. [ ک َ ] (ع ص ) مؤنث اکمه . (اقرب الموارد) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اکمه شود.
کمهدلغتنامه دهخداکمهد. [ ک ُ هَُ ](ع ص ) بزرگ سر نره . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). بزرگ حشفه . (ناظم الاطباء). || سر نره ٔ بزرگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). حشفه ٔ کلان . (ناظم الاطباء).
کمهر و کاکانلغتنامه دهخداکمهر و کاکان . [ ک ُ م ِ رُ ] (اِخ ) یکی ازدهستانهای هشتگانه ٔ بخش اردکان است که در شهرستان شیراز واقع است و حدود آن بدین شرح است : از شمال شهرستان آباده ، از جنوب دهستان رودبشار، از مشرق دهستان کامفیروز و رود کر و از مغرب ناحیه ٔ تل خسروی . این دهستان در شمال غربی بخش واقع ا
کمهرلغتنامه دهخداکمهر. [ ک ُ م ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان کمهر و کاکان است که در بخش اردکان شهرستان شیراز واقع است و 761 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
کمهریلغتنامه دهخداکمهری . [ ک َ م ُ ] (اِ) نوعی از انگور. (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
درخت تکمهلغتنامه دهخدادرخت تکمه . [ دِ رَ ت ِ ت ُ م َ / م ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) نام جنس امریکایی درخت چنار است بعلت شکل دانه های کروی آن درخت . (از دائرةالمعارف فارسی ).
دکمهلغتنامه دهخدادکمه . [ دُ م َ /م ِ ] (اِ) تکمه . دگمه . (فرهنگ فارسی معین ). گوی سینه و گوی گریبان و سردست و امثال آن . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). رجوع به تکمه و دگمه شود : فنک زگوشه ٔ میدان حبر روی نمودکمند و گرز وی از
چکمهلغتنامه دهخداچکمه . [ چ َ م َ /م ِ ] (ترکی ، اِ) در ترکی ، موزه را گویند. (آنندراج ) (غیاث ). مأخوذ از ترکی ، موزه ٔ ساقه بلند و کفش مسافر. (ناظم الاطباء). قسمی پوتین ساقه بلند چرمین . پوتین ساقه بلند مخصوصی که معمولاً افسران ارتش یا اشخاص دیگر در اسب سو
چشکمهلغتنامه دهخداچشکمه . [ چ َ ک ِ م ِ ](اِخ ) دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل که در 32هزارگزی شمال باختری ده دوست محمد و 20هزارگزی شمال راه مالرو ده دوست محمد به زابل واقع است . جلگه و گرمسیر است و <span class="hl" dir
شاگرد محکمهلغتنامه دهخداشاگرد محکمه . [ گ ِ دِ م َ ک َ م َ / م ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پادو محکمه . || سخت مکار و محتال . (یادداشت مؤلف ).