کمشلغتنامه دهخداکمش . [ ک َ ] (ع ص ) مرد تیزرو و سبک و کافی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). مرد سریع. (از اقرب الموارد). || اسب خردنره . (منتهی الارب ) (آنندراج ). اسب نریان خردنره . (ناظم الاطباء). || زن خردپستان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || مادیان خردپستان .(ناظم الاطباء). ا
کمشلغتنامه دهخداکمش . [ ک َ ] (ع مص ) بریدن اطراف چیزی را به شمشیر. || سپری گردیدن توشه . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نوعی از بستن پستان ناقه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نوعی از بستن پستان ماده شتر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
کمزلغتنامه دهخداکمز. [ ک َ ] (ع مص ) به دست گرد کردن چیزی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): کمز الشی ٔ کمزاً؛ آن رابا دو دست خویش جمع کرد تا مستدیر شد و این ممکن نیست مگر در چیزی به آب آغشته مانند خمیر و جز آن . (از اقرب الموارد).
کمزلغتنامه دهخداکمز. [ ک ُ م َ ] (ع اِ) ج ِ کُمزَة. (منتهی الارب )(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به کمزه شود.
کمیزلغتنامه دهخداکمیز. [ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کلاترزان که در بخش حومه ٔ شهرستان سنندج واقع است و 430 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کمشچهلغتنامه دهخداکمشچه . [ ک ُ م ِ چ ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان برخوار است که در بخش حومه ٔ شهرستان اصفهان واقع است و 1393 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
کمشورلغتنامه دهخداکمشور. [ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بیلوار است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 455 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کمشةلغتنامه دهخداکمشة. [ ک َ م ِ ش َ ] (ع ص ) گوسپند کوتاه سرپستان یا خردپستان . (از منتهی الارب ) (آنندراج ): شاة کمشة ؛ گوسپند کوتاه سرپستان یا خرد پستان . (ناظم الاطباء).
کمشتکین جاندارلغتنامه دهخداکمشتکین جاندار. [ ک ُ م ُ ت َ ] (اِخ ) امیر سپهسالار... از اتابکان سلجوقی و اتابک خاص برکیارق بن ملکشاه بود. (از اخبار الدولة السلجوقیه ص 75).
کمشخانه لیلغتنامه دهخداکمشخانه لی . [ ک ُ م ُ ن َ ] (اِخ ) یا کمشخانلی و یا کمشخانوی . شیخ احمدبن مصطفی ملقب به ضیاءالدین کمشخانه لی نقشبندی مجدودی خالدی ، به سال 1293 هَ . ق . در مصر بود. او راست : جامع الاصول ، رموزالاحادیث المشتمل علی انواع الاحادیث ، روح العارف
کبشلغتنامه دهخداکبش . [ ک َ ] (ع مص ) گرفتن چیزی بهمه دست . (از اقرب الموارد). کمش . (دزی ج 2 ص 440). رجوع به کمش شود.
خردنرهلغتنامه دهخداخردنره . [ خ ُ ن َ رَ / رِ ] (ص مرکب ) کَمْش . کَمیش ، منه : اسب خردنره . (یادداشت بخط مؤلف ).
خردپستانلغتنامه دهخداخردپستان . [ خ ُ پ ِ ] (ص مرکب ) زن که پستان خرد دارد و این در میان ایرانیان حسن است ، برخلاف ، نزد اروپائیان مطلوب نیست . (یادداشت بخط مؤلف ). مسحاء. (منتهی الارب ). کمش . کمیش : بتی خردپستان بدست آوردکه بر نار بستان شکست آورد.خردپستان وق
دست بالالغتنامه دهخدادست بالا. [ دَ ت ِ ] (ترکیب وصفی ، ق مرکب ) حد اکثر. حداعلی . فوق . مقابل دست کم . (یادداشت مرحوم دهخدا).- دست بالا را گرفتن ؛ به حد اکثر فرض کردن . از رقم یا عدد بسیار یا مقدار گزاف یا کار مهم شروع کردن :دست بالاش را بگیریم هزار تومان و دست کمش ص
تفریقواژهنامه آزاد(پارسی سره؛ واژۀ پیشنهادی کاربران) کَم. یکی از چهار کُنِشِ بنیادینِ شمارش (چهار عمل اصلی حساب) که در آن شماره ای از شمارۀ دیگر کم می شود. "تفریق کردن" به پارسی می شود "کَمیدَن" یا "کم کردن". "حاصل تفریق" به پارسی می شود "کَمکَرد". "علامت تفریق" به پارسی می شود "نشانۀ کم" یا "کَمَن". "منها" به پارسی
کمشتکین جاندارلغتنامه دهخداکمشتکین جاندار. [ ک ُ م ُ ت َ ] (اِخ ) امیر سپهسالار... از اتابکان سلجوقی و اتابک خاص برکیارق بن ملکشاه بود. (از اخبار الدولة السلجوقیه ص 75).
کمشچهلغتنامه دهخداکمشچه . [ ک ُ م ِ چ ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان برخوار است که در بخش حومه ٔ شهرستان اصفهان واقع است و 1393 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
کمشخانه لیلغتنامه دهخداکمشخانه لی . [ ک ُ م ُ ن َ ] (اِخ ) یا کمشخانلی و یا کمشخانوی . شیخ احمدبن مصطفی ملقب به ضیاءالدین کمشخانه لی نقشبندی مجدودی خالدی ، به سال 1293 هَ . ق . در مصر بود. او راست : جامع الاصول ، رموزالاحادیث المشتمل علی انواع الاحادیث ، روح العارف
کمشورلغتنامه دهخداکمشور. [ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بیلوار است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 455 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کمشةلغتنامه دهخداکمشة. [ ک َ م ِ ش َ ] (ع ص ) گوسپند کوتاه سرپستان یا خردپستان . (از منتهی الارب ) (آنندراج ): شاة کمشة ؛ گوسپند کوتاه سرپستان یا خرد پستان . (ناظم الاطباء).
متکمشلغتنامه دهخدامتکمش . [ م ُ ت َ ک َم ْ م ِ ] (ع ص ) شتاب کننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). شتاب و جلد. (ناظم الاطباء). || پوست ورترنجیده و فراهم آمده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
منکمشلغتنامه دهخدامنکمش . [ م ُ ک َ م ِ ] (ع ص ) شتافته و شتابی کرده شده . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ) (از اشتینگاس ). شتابنده و شتابی کننده . (آنندراج ). || ترنجیده به نورد. چین خورده . چین چین .پوست بر استخوان ترنجیده . (یادداشت مرحوم دهخدا).
اکمشلغتنامه دهخدااکمش . [ اَ م َ ] (ع ص ) مردی که دیدن نتواند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اکمس شود. || مرد کوتاه پای . (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
تکمشلغتنامه دهخداتکمش . [ ت َ ک َم ْ م ُ ] (ع مص ) شتافتن . (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد). شتاب کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || درترنجیده و فراهم شدن پوست . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
انکمشدیکشنری عربی به فارسیچروک شدن , جمع شدن , کوچک شدن , عقب کشيدن , اب رفتن (پارچه) , شانه خالي کردن از