کمانیلغتنامه دهخداکمانی . [ ک َ ] (ص نسبی ) کاریزکن . مقنی . (فرهنگ فارسی معین ) : آن آب که در چشمه همی برد کمانی در چشم همی بیند از آن آب بخروار. امیر معزی (از فرهنگ فارسی معین
کمانیلغتنامه دهخداکمانی . [ ک َ ](ص نسبی ) قوسی و کج و خمیده . (ناظم الاطباء). مقوس . کمان وار. قوسی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). منسوب به کمان . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به
کمانی 1arcusواژههای مصوب فرهنگستانابری فرعی به شکل لولۀ افقی و متراکم با لبههای کموبیش پاره که در قسمت تحتانی و جلوی بعضی از ابرها دیده میشود و هنگامی که وسیع باشد، نمایی مانند کمانی تاریک و
رنگین کمانفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهکمانی مرکب از هفت رنگ که از تجزیۀ نور خورشید در قطرات باران ایجاد میشود؛ قوسوقزح؛ کمان رستم؛ کمان بهمن؛ کمان سام؛ آزفنداک؛ آژفنداک؛ آفنداک؛ کرکم؛ کلکم؛ نوس؛ ن
کمان گروههفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهکمانی که با آن مهره و گلولۀ گلی یا سنگی پرتاب میکردند: ◻︎ کمانگروههٴ زرین شده محاقی ماه / ستاره یکسره به نما غالوکهای سیماندود (خسروانی: شاعران بیدیوان: ۱
اَبرکمانcloudbowواژههای مصوب فرهنگستانکمانی مدور و بزرگ و کمرنگ که براثر نور تابیده به اَبر یا مِه یا تُنُکمِه ایجاد میشود متـ . مِهکمان fogbow تُنُکمِهکمان mistbow سپیدکمان whit