کماشلغتنامه دهخداکماش . [ ک َ ] (اِ) به معنی کماس است که تُنگ گردن کوتاه باشد. (ازبرهان ). تُنگ گردن کوتاه . (آنندراج ). و رجوع به کماس شود. || کاسه ٔ چوبین گدایان و شبانان . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به کماس شود.
کماجلغتنامه دهخداکماج . [ ک ُ ] (اِ) نانی است مشهور. (برهان ) (آنندراج ). کماچ . (فرهنگ رشیدی ). || نانی را نیز گویند که بر روی اخگر و زغال پزند. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). کماچ . کوماج . طلمة. مملول . مُضباط. و آن نانی است که در خاکستر گرم پزند شتربانان . (یادداشت به خط مرحوم دهخ
قیمازلغتنامه دهخداقیماز. [ ق َ ] (ترکی ، اِ) کنیز و خدمتگار. (آنندراج ) (غیاث اللغات ) : پس در خانه بگو قیماز راتا بیارد آن رقاق و قاز را.مولوی (از فرهنگ فارسی معین ).
قماجلغتنامه دهخداقماج . [ ] (اِخ ) (...صاحب ) حاجب سلطان ملکشاه بن آلب ارسلان . رجوع به تاریخ گزیده چ لندن ج 1 ص 444 شود.
کماجلغتنامه دهخداکماج . [ ک ُ ] (اِ) نانی است مشهور. (برهان ) (آنندراج ). کماچ . (فرهنگ رشیدی ). || نانی را نیز گویند که بر روی اخگر و زغال پزند. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). کماچ . کوماج . طلمة. مملول . مُضباط. و آن نانی است که در خاکستر گرم پزند شتربانان . (یادداشت به خط مرحوم دهخ
کماجفرهنگ فارسی عمید۱. نوعی نان ضخیم و پوک که با آرد گندم و آرد نخود تهیه میشود؛ کماچ.۲. تختۀ گرد که میانش سوراخ دارد و در سرستون خیمه قرار میدهند؛ بادریسه؛ کلیچۀ خیمه: ◻︎ کماج خیمه را ماند که نتوان / ز وی کندن به دندان نیمذره (جامی: ۶۹۱).
پیرکماجلغتنامه دهخداپیرکماج . [ ک ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان ریوند بخش حومه ٔ شهرستان نیشابور. واقع در 12هزارگزی جنوب باختری نیشابور. جلگه ، معتدل ، دارای 371 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آنجا غلات و تریاک . شغل اهالی زراعت و گ
کماجلغتنامه دهخداکماج . [ ک ُ ] (اِ) نانی است مشهور. (برهان ) (آنندراج ). کماچ . (فرهنگ رشیدی ). || نانی را نیز گویند که بر روی اخگر و زغال پزند. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). کماچ . کوماج . طلمة. مملول . مُضباط. و آن نانی است که در خاکستر گرم پزند شتربانان . (یادداشت به خط مرحوم دهخ
کماجفرهنگ فارسی عمید۱. نوعی نان ضخیم و پوک که با آرد گندم و آرد نخود تهیه میشود؛ کماچ.۲. تختۀ گرد که میانش سوراخ دارد و در سرستون خیمه قرار میدهند؛ بادریسه؛ کلیچۀ خیمه: ◻︎ کماج خیمه را ماند که نتوان / ز وی کندن به دندان نیمذره (جامی: ۶۹۱).
بسکماجلغتنامه دهخدابسکماج . [ ب َ ک ُ ] (اِ) بسکماچ . قسمی از نان گندم . (ناظم الاطباء). و رجوع به کماج و کوماج شود.