کلکلانلغتنامه دهخداکلکلان . [ ک ُ ک ُل ْ لا ] (اِ) کسی که صرفه جویی خانه را به وی واگذار کرده باشند. (ناظم الاطباء). کسی که اقتصاد خانه به او واگذار شده باشد. (از اشتینگاس ). || ک
کلکلانجلغتنامه دهخداکلکلانج . [ ک َ ک َ ن ِ ] (اِ) یک قسم معجونی دافع قولنج وعسرالبول . (ناظم الاطباء). معجونی است هندی نافع در استسقاء. (بحر الجواهر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).کل
کلکلانهلغتنامه دهخداکلکلانه . [ ک َ ک َ ن َ / ن ِ ] (اِ) کلکلانج . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : صفت کلکلانه ٔ سرد، که در این علت سود دارد بگیرند، برگ مازریون و هلیله ٔ زرد مقشر و
کلالانلغتنامه دهخداکلالان . [ ] (اِخ ) کوه ... کوهی است که خط سرحدی عراق و ایران از قله ٔ آن عبور می کند. رجوع به جغرافیای غرب ایران ص 134 شود.
کلکان نسارلغتنامه دهخداکلکان نسار. [ ک َ ن ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان بیلواراست که دربخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 350 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کلکانلغتنامه دهخداکلکان . [ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان اوباتوست که در بخش دیواندره ٔ شهرستان سنندج واقع است و 280 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
کلکلانجلغتنامه دهخداکلکلانج . [ ک َ ک َ ن ِ ] (اِ) یک قسم معجونی دافع قولنج وعسرالبول . (ناظم الاطباء). معجونی است هندی نافع در استسقاء. (بحر الجواهر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).کل
کلکلانهلغتنامه دهخداکلکلانه . [ ک َ ک َ ن َ / ن ِ ] (اِ) کلکلانج . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : صفت کلکلانه ٔ سرد، که در این علت سود دارد بگیرند، برگ مازریون و هلیله ٔ زرد مقشر و
تألیفلغتنامه دهخداتألیف . [ت َءْ ] (ع مص ) جمع کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). جمع نمودن . (منتهی الارب ). جمع نمودن با ترتیب . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). س
کلالانلغتنامه دهخداکلالان . [ ] (اِخ ) کوه ... کوهی است که خط سرحدی عراق و ایران از قله ٔ آن عبور می کند. رجوع به جغرافیای غرب ایران ص 134 شود.