کوه توانلغتنامه دهخداکوه توان . [ ت َ ] (ص مرکب ) دارای قوت و قدرت کوه . پرزور. (از فرهنگ فارسی معین ) : مرکبان کوه توان بر مثال کشتیهای گران در آن دریا سیاحت می کردند. (جوامعالحکای
خارخار کردنلغتنامه دهخداخارخار کردن . [ ک َ دَ ] (مص ) ستیزه کردن . درافتادن : اندر دو چشم خویش زند خار خشک مر دشمنی که با توکند خارخار. فرخی .تا بر کسی گرفته نباشد خدای خشم پیش تو نای
کاخلغتنامه دهخداکاخ . (اِ) کوشک باشد. (لغت فرس اسدی ). منظر باشد و کوشک را نیزگویند. (صحاح الفرس ). کوشک بلند. صرح . (زمخشری ). کوشک و قصر و عمارت بلند باشد. (برهان ). خانه ، ا
بیملغتنامه دهخدابیم . (اِ) ترس و واهمه . (برهان ). ترس . (شرفنامه ٔ منیری ). خوف و به لفظ کشیدن و بردن و داشتن و کردن ودادن و آوردن مستعمل است . (از بهار عجم ) (غیاث اللغات ).
عاترلغتنامه دهخداعاتر. [ ت ِ ] (اِخ ) شهری است در ساحل یهودا صحیفه ٔ یوشع 19 : 7 که آن را توکن نیز گویند کتاب اول تواریخ ایام 4 : 32 و بعضی را گمان چنان است که عاتر همان تل آثار
کلهلغتنامه دهخداکله . [ ک ُ ل َه ْ ] (اِ) مخفف کلاه است . (برهان ). مخفف کلاه و بمعنی آن . (ناظم الاطباء). کلاه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : قبا جوشن و اسب تخت من است کله ،