کلاللغتنامه دهخداکلال . [ ک َ ] (اِ) میان سر بود. (لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 115). تارک سر است که مابین فرق سر و پیشانی باشد. (برهان ). تارک سر را گویند که بالاتر از پیشانی است
کلاللغتنامه دهخداکلال . [ ک َ ] (ع مص ) مانده شدن . (زوزنی ) (منتهی الارب ) (آنندراج ). رنجور و ناتوان گردیدن . (از اقرب الموارد). مانده شدن مردم و شتر. (تاج المصادر بیهقی ). ||
کلاللغتنامه دهخداکلال . [ ک ُ ] (اِخ ) ظاهراً نام بتی بوده است عرب را، چه در نامهای عرب «عبد کلال » است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کلاللغتنامه دهخداکلال .[ ک ُ ] (ص ، اِ) کوزه گر. کاسه گر. یعنی شخصی که کوزه و کاسه ٔ گلی و سفالی می سازد، و به عربی فخار گویند، و به زبان علمی هندوستان هم کوزه گر را کلال می گوی
کلالهلغتنامه دهخداکلاله . [ ک َ ل ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان تیرچائی است که در بخش ترکمان شهرستان میانه واقع است و 262 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کلالهلغتنامه دهخداکلاله . [ ک َ ل ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان دیزمار خاوری است که در بخش ورزقان شهرستان اهر واقع است و 228 سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کلالهلغتنامه دهخداکلاله . [ ک َ ل ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان منجوان است که در بخش خداآفرین شهرستان تبریز واقع است و 136 تن سکنه دارد. در دو محل بفاصله ٔ یک هزار گز بنام کلاله ٔ بال
کلالهلغتنامه دهخداکلاله . [ ک ُ ل َ / ل ِ ] (اِ) موی پیچیده را گویند و به عربی مجعد خوانند و بمعنی کاکل . (برهان ). بمعنی زلف پیچیده که به عربی مجعد خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج
کلالةلغتنامه دهخداکلالة. [ ک َ ل َ ] (ع مص ) بی فرزند و بی پدر گردیدن . (منتهی الارب ). بی پدر و بی مادر و فرزند شدن . (تاج المصادر بیهقی ). بی پدر شدن و بی فرزند شدن (دهار). کلا
کلالتلغتنامه دهخداکلالت . [ ک َ ل َ ] (ع مص ) مانده شدن و کند شدن . (غیاث ). مانده شدن . کند شدن شمشیر و زبان و بینایی چشم . کلال . کلالة. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چه خواطر
کلالهلغتنامه دهخداکلاله . [ ک َ ل ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان تیرچائی است که در بخش ترکمان شهرستان میانه واقع است و 262 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
کلالهلغتنامه دهخداکلاله . [ ک َ ل ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان دیزمار خاوری است که در بخش ورزقان شهرستان اهر واقع است و 228 سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).