کظملغتنامه دهخداکظم . [ ک َ ] (ع مص ) فروخوردن خشم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). || نگاهداری کردن خشم خود و روی برنگردانیدن و خشم نک
کظملغتنامه دهخداکظم . [ ک َ / ک َ ظَ ] (ع اِ) گلو. حلق . جای برآمدن نفس . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج ، اکظام .منه اخذوا بکظمهم ؛ یعنی گرفته شده راه نفس
کزملغتنامه دهخداکزم . [ ک َ زِ ] (ع ص ) مرد بددل ترسناک . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کوتاه بینی و انگشتان . (تاج المصادر).
کزملغتنامه دهخداکزم . [ ک َ ] (ع مص ) به دندان پیشین شکستن و برآوردن اندرون چیزی بود برای خوردن . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). شکستن با دندان پیشین و استخراج
کزملغتنامه دهخداکزم . [ ک َ زَ ] (ع اِمص ) زفتی و بخل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بخل . (اقرب الموارد). || شدت اکل . (ازاقرب الموارد). نوعی از سخت خوردگی . اسم است کزم را
کزملغتنامه دهخداکزم . [ ک ُ زَ ] (ع اِ) بلبل یا چوزه ٔ گنجشک یا مرغکی است که به عصفور ماند. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). اسم طائری است که آن را نغز نامند. (فهرس
کزملغتنامه دهخداکزم . [ک َ ] (اِ) سبزه ای باشد که برکنار حوض و لب جوی روید. (برهان ) (از آنندراج ) (غیاث اللغات ). هرگیاهی که در کناره های جوی و رودخانه سبز شود. (ناظم الاطباء)
کامبیزفرهنگ نامها(تلفظ: kāmbiz) صورت دیگری از کمبوجیه که در زبان فرانسه کامبیز شده و مجدداً وارد فارسی شده است . ← کمبوجیه .
مَکْظُومٌفرهنگ واژگان قرآننفس گرفته شده - نفس بند آمده (کلمه کاظمين اسم فاعل از کظم است و کظم به معناي شدت اندوه است از طرفي کظم به معناي بيرون آمدن نفس است ، وقتي ميگويند کظم خود را گرف
اکظاملغتنامه دهخدااکظام . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ کَظَم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به کظم شود.
کَاظِمِينَفرهنگ واژگان قرآنآنانکه با وجود ناراحتي زياد سخني نمي گويند و ناراحتيشان را پنهان مي کنند - آنانکه دم نمي زنند(کلمه کاظمين اسم فاعل از کظم است و کظم به معناي شدت اندوه است از طر
کَظِيمٌفرهنگ واژگان قرآنآنکه با وجود ناراحتي زياد سخني نمي گويد و ناراحتيش را پنهان مي کنند - آنکه دم نمي زند(کلمه کاظمين اسم فاعل از کظم است و کظم به معناي شدت اندوه است از طرفي کظم ب
خشم فروخوردنلغتنامه دهخداخشم فروخوردن . [ خ َ / خ ِ ف ُ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب ) کظم غیظ. غیظ بیکسو نهادن : ببخشود بر حال مسکین مردفروخورد خشم سخنهای سرد.سعدی (بوستان ).