کشحلغتنامه دهخداکشح . [ ک َ ] (ع اِ) تهیگاه . (منتهی الارب ). یقال طوی عنه کشحه ؛ ای قطعنی و خوی کشحه علی الامر؛ ای اضمره و ستره . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || شبه سفید
کشحلغتنامه دهخداکشح . [ ک َ ] (ع مص ) دشمنی نمودن و در دل دشمنی داشتن . || پراکنده کردن گروه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کشحت الدابة؛ دنب رامیان هردو پای درآورد. ||
کشحلغتنامه دهخداکشح . [ ک َ ش َ ] (ع اِ) بیماری تهیگاه که بداغ کردن به شود. (منتهی الارب ). درد پهلو که ذات الجنب نامندش . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
کشهلغتنامه دهخداکشه . [ ک َ ش َ / ش ِ ] (اِ) گدا. گدایی کننده . (ناظم الاطباء) (برهان ). گدای را کشه خوانند یعنی که مال مردم را بخود کشد. (لغت فرس اسدی ص 491) : کشه بربندی گرفت
کشهلغتنامه دهخداکشه . [ ک َ ش ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان فراهان بالا بخش فرمهین شهرستان اراک واقع در 13 هزارگزی شمال خاوری فرمهین با 272تن سکنه . آب آن از قنات و رود شهرآب و
مهضملغتنامه دهخدامهضم . [ م ُ هََض ْ ض َ ] (ع ص ) کشح مهضم ؛تهیگاه باریک و نازک . (منتهی الارب ). || مزمار مهضم ؛ مزمار که از چند قطعه پیوسته کنند. (یادداشت مؤلف ) (از اقرب الم
مخصرلغتنامه دهخدامخصر. [ م ُ خ َص ْ ص َ ] (ع ص ) باریک . یقال کشح مخصر؛ میان باریک : و رجل مخصرالقدمین ؛مرد که اخمص او به زمین نرسد از باریکی . و رجل مخصرالبطن ؛ مرد باریک شکم .
مکشوحلغتنامه دهخدامکشوح . [م َ ] (ع ص ) مرد داغ کرده در تهیگاه . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مبتلا به بیماری کَشَح . (از اقرب الموارد).
حجرلغتنامه دهخداحجر. [ ح ِ ] (ع اِ) کناره . کنف .منعه . کنار مردم . (منتهی الارب ). بر. و آن از زیر بغل تا کشح باشد و مجازاً حمایت : لشکری که در حجر مجاهدت نما یافته بود... (تر