کیستارلغتنامه دهخداکیستار. (اِ) عذاب و عقوبت و شکنجه . || پیچ و لولا. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ).
کشتارلغتنامه دهخداکشتار. [ ک ِ ] (ن مف ) زرع (از: کشت + ار، علامت صفت مفعولی ). کِشتَه . (یادداشت مؤلف ) : بد به تن خویش چو خود کرده ای باید خوردنت ز کشتار خویش .ناصرخسرو.
کشتارلغتنامه دهخداکشتار. [ ک ُ ] (ن مف ) (مرکب از کشت + ار، پسوند اسم مصدر و صفت مفعولی ) کشته . مقتول . جانور بسمل کرده را گویند که به عربی مذبوح خوانند. (برهان ) . ذبیحة : به بخت النصر ایدون گفتند که دانیال و یاران وی دینی دیگر دارند و از کشتار تو نخورند. (ترجمه ٔ طبر
کشتیارلغتنامه دهخداکشتیار. [ ک ُت ْ ] (ص مرکب ) ملتمس . خواهشگر.- کشتیار کسی شدن ؛ سخت بدو التماس کردن . سخت اصرار و الحاح کردن . نهایت درجه ابرام و اصرار با مهربانی کردن : کشتیار او شدم که بماند گفت حکماً باید بروم . (یادداشت مؤلف ) .
قسطارلغتنامه دهخداقسطار. [ ق ُ ] (معرب ، ص ، اِ) کسی که طلای فراوان نگهداری کند تا آنها را به ورقه مبدل سازد. گروهی به این نام شهرت دارند. (اللباب ). صیرفی . تاجر. || میزان . (المعرب جوالیقی ). || کیسه دار. (مهذب الاسماء). || کسی که متصدی کارهای ده و متولی شئون آن گردد. (المعرب جوالیقی ).
قتل عاملغتنامه دهخداقتل عام . [ ق َ ل ِ ] (ترکیب وصفی ،اِ مرکب ) کشتن دسته جمعی . کشتن جماعت . کشتار دسته جمعی حیوانات از انسان و جز آن . (آنندراج ) : گلگونه ٔ تو خونی صد باغ وگلشن است گردید قتل عام که رنگ تو آل شد.محسن تأثیر (از آنندراج ).<
نبللغتنامه دهخدانبل . [ ن ُ ب ِ ] (اِخ ) نوبل . آلفرد برنارد. از دانشمندان و مکتشفان بزرگ جهان و مبتکر جایزه ٔ نبل است . وی به سال 1833 م . در سوئد تولد یافت . پدرش امانوئل ، مهندس ساختمان بود. آلفرد نبل باآنکه تحصیلات کلاسی مرتبی نداشت اما به برکت هوش و پشت
کشتارلغتنامه دهخداکشتار. [ ک ِ ] (ن مف ) زرع (از: کشت + ار، علامت صفت مفعولی ). کِشتَه . (یادداشت مؤلف ) : بد به تن خویش چو خود کرده ای باید خوردنت ز کشتار خویش .ناصرخسرو.
کشتارلغتنامه دهخداکشتار. [ ک ُ ] (ن مف ) (مرکب از کشت + ار، پسوند اسم مصدر و صفت مفعولی ) کشته . مقتول . جانور بسمل کرده را گویند که به عربی مذبوح خوانند. (برهان ) . ذبیحة : به بخت النصر ایدون گفتند که دانیال و یاران وی دینی دیگر دارند و از کشتار تو نخورند. (ترجمه ٔ طبر
کشت و کشتارلغتنامه دهخداکشت و کشتار. [ ک ُ ت ُ ک ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) کشتن بسیار. خونریزی . آدم کشی . قتل نفس . جنگ . مقاتله . (یادداشت مؤلف ).
کشتارلغتنامه دهخداکشتار. [ ک ِ ] (ن مف ) زرع (از: کشت + ار، علامت صفت مفعولی ). کِشتَه . (یادداشت مؤلف ) : بد به تن خویش چو خود کرده ای باید خوردنت ز کشتار خویش .ناصرخسرو.
کشتارلغتنامه دهخداکشتار. [ ک ُ ] (ن مف ) (مرکب از کشت + ار، پسوند اسم مصدر و صفت مفعولی ) کشته . مقتول . جانور بسمل کرده را گویند که به عربی مذبوح خوانند. (برهان ) . ذبیحة : به بخت النصر ایدون گفتند که دانیال و یاران وی دینی دیگر دارند و از کشتار تو نخورند. (ترجمه ٔ طبر