کسمهلغتنامه دهخداکسمه . [ ک َ م َ ] (ترکی ، اِ) موی چند باشد که زنان از سرزلف ببرند و پیچ و خم داده بر رخسار گذارند. (برهان ) (ناظم الاطباء). موی زلف که بر پیشانی ریزد و آن رامق
کسمهفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. موی پیچیده در کنار صورت.۲. زلف پرپیچوخم بالای پیشانی و جلو سر: ◻︎ عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز / شکسته کسمه و بر برگ گل گلاب زده (حافظ: ۸۴۲).
کسمه شکستنلغتنامه دهخداکسمه شکستن . [ ک َ م َ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) پیچ و تاب دادن زلف . (ناظم الاطباء).
نان کسمهواژهنامه آزادنوعی نان مثل نان شیر مال است که گرد و شیرین است ولی مثل نان شیرمال پف کرده نبوده و سطح آن براق نیست.این نان در قم طبخ میشد و اکنون نیز در برخی مناطق قم طبخ میگر
کسمه شکستنلغتنامه دهخداکسمه شکستن . [ ک َ م َ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) پیچ و تاب دادن زلف . (ناظم الاطباء).
خبزالقطایفلغتنامه دهخداخبزالقطایف . [ خ ُ ب ُ زُل ْ ق َ ی ِ ] (ع اِ مرکب ) نان روغن دار است که در گرفتن سبوس آن مبالغه نکرده باشند و در قوت مثل کسمه و بهتر از اوست . (از تحفه ٔ حکیم م
خبزالطابونلغتنامه دهخداخبزالطابون . [خ ُ ب ُ زُطْ طا ] (ع اِ مرکب ) نانی است که در گرفتن سبوس مبالغه کرده رقیق و با روغن ترتیب دهند و مشهوربه کسمه است دیر هضم و کثیرالغذاء و مضر محرور
مهلغتنامه دهخدامه . [ م َ ] (ترکی ، پسوند) در ترکی مزید مؤخری است که در عقیب مفرد امر مخاطب درآید و گاه مانند «مک » مجموع مرکب معنی مصدری دهد و گاه معنی اسم ذات ، چون : سورتم