کزنلغتنامه دهخداکزن . [ ک َ زَ ] (اِ) روستا. || مجمعی را گویند که در ایام عاشورا مردم بسیار در آن جمع شوند. || (ص ) حیز و مخنث را نیز گفته اند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطبا
کزنةلغتنامه دهخداکزنة. [ ک ُ ن َ ] (اِخ ) موضعی است در جزیره ٔاندلس و منسوب است بدانجای منذربن سعید البلوطی القاضی و قاضی ابوعبداﷲ محمدبن احمدبن خلف الکزنی القرطبی . (از معجم ال
کزنالغتنامه دهخداکزنا. [ ک َ ] (اِخ ) شهرکی از بناهای کیخسرو که از آنجا تا مراغه شش فرسنگ فاصله داشته و آتشکده ٔ بسیار قدیم و عظیم در آن بوده است . (آنندراج ) (انجمن آرا). شهر ک
کزنارلغتنامه دهخداکزنار. [ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بربرود الیگودرز، جلگه و معتدل است و 376 تن سکنه دارد. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و قالی بافی است
کزندهلغتنامه دهخداکزنده . [ ک َ زَ دَ / دِ ] (اِ) لیفی باشدکه جولاهگان بدان روی کار را هموار کنند و آن را به عربی شوکة الحائک خوانند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || جوالی
کزنةلغتنامه دهخداکزنة. [ ک ُ ن َ ] (اِخ ) موضعی است در جزیره ٔاندلس و منسوب است بدانجای منذربن سعید البلوطی القاضی و قاضی ابوعبداﷲ محمدبن احمدبن خلف الکزنی القرطبی . (از معجم ال
کزنالغتنامه دهخداکزنا. [ ک َ ] (اِخ ) شهرکی از بناهای کیخسرو که از آنجا تا مراغه شش فرسنگ فاصله داشته و آتشکده ٔ بسیار قدیم و عظیم در آن بوده است . (آنندراج ) (انجمن آرا). شهر ک
کزنارلغتنامه دهخداکزنار. [ ک َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بربرود الیگودرز، جلگه و معتدل است و 376 تن سکنه دارد. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی و قالی بافی است
کزندهلغتنامه دهخداکزنده . [ ک َ زَ دَ / دِ ] (اِ) لیفی باشدکه جولاهگان بدان روی کار را هموار کنند و آن را به عربی شوکة الحائک خوانند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || جوالی